کنار یک پیاده رو دراز کشیده بودم، نه کنار ساحل ایستاده بودم. یا در صحرای گرم و غبارآلود جنبیدام. این تمام چیزی است که می دانم مرده ام.
غروب آن روز تنم در پیاده رو خیابانی در حاشیه شهر آرام خوابیده بود، فصل پاییز برگ ها بود. آن شب بدنم در یخ در ساحل دریای سیاه در ازدحام بیابان افتاده بود با شصت باران دهانم پر از آب شد. هیچ کس نمی دانست من کجا هستم. بعدازظهر آن روز در گرمای تابستان بدنم در پای میدان نبرد مرزی افتاده بود، نفسم پر از خاک بود، کرم ها و حشرات مرا می خوردند. من شناخته نشدم من در واقع هیچ یک از آنها را به خوبی به یاد ندارم.
من حتی قبل و بعد از مرگم نابینا بودم
چشمانم پر از اشک است
گلویم پر گریە است
نفسم بند اومده
«زندگی نویس» تا جایی که از ضبط ذهنم پاک نکرده ام و خاطره ای برایم به یادگار نگذاشته ام، همسفر من بوده، گفته اند از مناطق دور با من کشته شده است. برخی به ما گفتند که با هم در اعماق دریا در قایق مافیایی غرق شدیم. بعضی ها فکر می کردند وسط خیابان زیر کامیون افتاده ایم.
علاوه بر این، هزاران داستان ساختگی دیگر درباره مرگ او و من توسط بنیانگذاران باستانی و زبان های جهان نقل شده است. شاید همدیگر را نمی شناختیم یا با هم آشنا و دوست بودیم یا من او را کشتم یا او قاتل من بود. در مورد هیچ کدام مطمئن نیستم زیننواس لعنتی را سنگ به سنگ، تپه به تپه، قله به دنبال جستجو کردم. قله، کوه به کوه، دره به دره، دشت به دشت نذرقای با پارچه هایشان. زنان می توانند از ما بچه بخواهند و دختر مورد علاقه پسر ممکن است کور و احمق باشد حتی اگر ما مرد بدی باشیم می توان در غار دفن شد. ممکن است هیچ قبری وجود نداشته باشد، حتی اجساد ما پیدا نشود، مخلوط با آب، شسته شده توسط ماهی، یا بوی تعفن ما در بیابان، یا سگ و گربه در حال خوردن جمجمه ما در ظرفی در سمت چپ شهر.
من فقط سه صحنه در زندگی ام دیده ام، سه ثانیه، سه بار که لوله تفنگم را دیدم و او بلند شد و فریاد زد: “بکش، شلیک کن، به این سگ ها سیلی بزن آخرین باری که مست روی آن نشسته بود. پیاده رو، آواز خواندن و دمیدن الاغ خود. من اغلب از تلاشهای بیگناه او برای کشتن من یا جاسوسی در زمانی که فکر میکرد برایش دردسر ایجاد کردهام، فرار کردهام. تا اینکه بالاخره او را در یک جلسه مخفیانه در جهنم دیدم، به او گفتم با یک قبر کاشی و سرامیک، یک تپه بزرگ، هزاران دلار پشت سرت، زیر سایه یک درخت زیتون، قفل های آلومینیومی درب، نگهبانان قایق چه کنم. با دخترت حرف می زدند، دست و ران نرم خانواده ات را می مالیدند، بعضی ها دنبال پول بودند و بعضی ها دنبال رتبه تو. به جای نماز و تلقین و کفن و دفن به من فرش قرمز و شاخه زیتون و عطر و عود دادی پسرت مشغول عکس گرفتن با دختران بود مقدر شده به جای قربانی کردن، انسان را ذبح کند. هیچوقت یادم نمیرفت.نمیدونستم ژیاناوس قراره چیزی بگه ولی زبونش گیج شده بود. کفش هایش را درآورد و دیدم زبانش را بریده و در کف کفشش فرو کردند.
به زودی آنجا را ترک کردم و به قبرستان قدیمی کاوانیان رفتم و آنجا سر مزارم رفتم. مام آود را دیدم که عرق سیاه و آبی داشت در حالی که دستمال آبیاش را بالا میگرفت و مثل یک زاموا میرقصید. وصله همیشه اولین نشانه مرگ یک روستایی بود بعد از اذان مسجد وصله غمگین بر گردن مام عود می رفت. به چوب پریدنم نگاه کردم، همان چوب پرش قدیمی بود که از بین ده ها دست به سختی می توانستم به آن دست پیدا کنم. یادم می آید وقتی بچه بودم، من و دوستم هیمن به نوبت به نام او می ایستادیم، چشمانمان را می بستیم، خودمان را قطع می کردیم و خودمان را می کشتیم.
وقتی چشمم به خانواده ام افتاد دو زن بال هایشان را گرفته بودندیکی به گردن داشت و قرآن را به آسمان بلند کرد، انگار که می خواهد به قرآن سوگند یاد کند. خواهرهایم با هم برادرانم بودند. برادرانم کسل بودند و پدرم می گفت: پسرم، کمرم شکست. پیرمردها دور آتش زیر درخت حلقه زده بودند و از آمدن و رفتن سال و لاک پشت صحبت می کردند. زن های سیاه پوش روسری هایشان را در دهان گرفته بودند و چشمانشان پر از اشک بود، مردان جوان سیگار می کشیدند. طلبکارم تعظیم نمیکرد، دوست دختر همسایهمان مطمئن بود که بعد از من کسی نیست که به باغ فداکارش برسد و لباس مورد علاقهاش را به من بپوشاند. بعضی ها می گفتند حیف است، بعضی ها می گفتند سد حیف است، او فریاد می زد که هر چه زودتر پنهانش کند. باور کن خیلی غصه خوردم که می خواستم بدنم را برش بزنم، مرا با پتو به قعر قبرم انداختند، روی سرم خاک می ریختند، بعد یک بلوک بالای قبرم گذاشتند، آخوند روی آن نشست و با صدایی لرزان داشت افسون مرا می خواند. بعد چند تا دور سینه ام گذاشت و بلند شد و با خودش زمزمه کرد، فهمیدم پسرام خیس شده و رفتم، داشتم شلوار خاکی پسرم را اختراع می کردم، شنیدم پسرم دهنی دنبال مادرش می دوید که می گفت مادر پدرام اینجا هست.
مهر
١٣٩٧
٭دلشاد کاوانی متولد ١٣٥٧ در شهری قزوین ئیران است و برنده ده جایزه ادبی عراق و بین المللی است.
این داستان کوتاه برنده جایزه اول جشنواره داستان کردی ١٣٩٨ عراق شد.