[در سرزمینی که گفتن از درد و رنج مردم جرم است و کوچکترین اعتراض مجازاتش زندان است و ممنوع الکار شدن و تبعید اجباری؛ حرف زدن، سمت مردم بودن، مرد میخواهد، مرد. درجایی که بیشتر ورزشکاران و سلبریتیهایش مشغول جمعآوری مال و عیش و نوش هستند و ست کردن رژ لبشان با کفشهایشان مهمتر از دغدغه مردم کوچه و خیابان است؛ از مردم گفتن مرد میخواهد، مرد.]
جام ملتهای اروپا 1988 جایی بود برای درخش مجدد هلندیها. آنها که سالها بود حتی به مرحله پایانی مسابقات جام جهانی وجام ملتهای اروپا نمی رسیدند، اینبار با دست پرآمده بودند. با بزرگانی از نسل جدیدفوتبال هلند؛ اما با اندکی تفاوت؛ رنگ بعضی از این ستارهها کمی با بقیه فرق داشت. “رود گولیت” و “فرانک رایکارد” نسل جدید سیاهان هلندی تبار! از نخستین مسابقه هلند در جام ملتها وقتی رود گولیت آن گل تماشایی را به داسایف دروازه بان افسانەای شوروی زد تا وقتی او جام قهرمانی را به عنوان کاپیتان هلند بالای سر برد، میلیونها ببینده تلویزیونی بیشتر از هر چیز دیگری محو تماشای موهای بلند بافته شده مهاجم سورینامی تیم ملی هلند بود. هلندیها که سالها سورینام را به عنوان مستعمره دراشغال داشتند. بعد از سالها غارت منابع و بردەداری اینک استعدادهای فوتبال سورینام را به خدمت گرفته بودند. رود گولیت نه سرزمینش را فراموش کرده بود نه این مهاجرت ناخواسته باعث شده بود او نگاه سنگین بعضی از مردمان سفید را نبیند. او موهایش را به نشانه اعتراض به نژادپرستی بافته بود به نشانەی همبستگی با مردم سیاه سرزمیناش. او بعدها جایزەاش را به نلسون ماندلا قهرمان مبارزه با آپارتاید که درآن هنگام هنوز در زندان بود، اهدا کرد.
دیکتاتور اسپانیا همه راهها را برای ارعاب مردم کاتالان امتحان کرده بود، از اعدام و زندان تا شکنجه و تبعید. او می خواست اثری از کاتالان و زبان و پرچمش باقی نماند؛ او میخواست دیگرکاتالان، کاتالان نباشد؛ چیزی بی هویت و منفصل از گذشته؛ بخشی از یک ساختار دیکته شده جدید توسط ژنرال خونخوار. اما هیچ چیز نمی توانست مردم کاتالان را وادار به تسلیم کند. اواخر کار ژنرال فرانکو ناامید از شیوه های قهری حتی از در تطمیع و دوستی هم وارد شد، اما هیچ چیز التیامبخش سالها درد و رنج مردم کاتالان نبود. ژنرال مرد؛ بدون آنکه آرزویش محقق شود.
سالها بعد وقتی کارلس پویول مدافع افسانەای کاتالان، جلوی چشمان هزاران هوادار رئال مادرید (تیم محبوب ژنرال فرانکو) در سانتیاگو برنابئو بعد از شکست سنگین تیم مادریدی بر بازوبند کاپیتانیاش به رنگ پرچم کاتالان بوسه زد، یا وقتی او و ژاوی هرناندز دیگر ستاره کاتالان تیم ملی اسپانیا بعد از قهرمانی درجام جهانی 2010 با پرچم کاتالان دور افتخار زدند؛ دیگر نه اثری از ژنرال فرانکو مانده بود و نه نشانی از افکار فاشیستیای او. زمان همه چیز را آشکار میکند و حقیقت همیشه ماندنی است. جرج اورول نوسینده مشهور در کتاب “به یاد کاتالونیا” مینویسد اگر از من بپرسند چرا به جنگ اسپانیا رفتم، پاسخ میدهم برای مبارزه علیه فاشیستها؛ و اگر از من سؤال کنند برای چه میجنگم، جواب میدهم برای شرافت و شایستگی.
در سرزمینی که گفتن از درد و رنج مردم جرم است و کوچکترین اعتراض مجازاتش زندان است و ممنوع الکار شدن و تبعید اجباری؛ حرف زدن، سمت مردم بودن، مرد میخواهد، مرد. درجایی که بیشتر ورزشکاران و سلبریتیهایش مشغول جمعآوری مال و عیش و نوش هستند و ست کردن رژ لبشان با کفشهایشان مهمتر از دغدغه مردم کوچه و خیابان است؛ از مردم گفتن مرد میخواهد، مرد. در جایی که اسطورههای کاغذی و چاپلوسانی مثل علی پروین یا خداداد عزیزی تنها موقع سیرک انتخابات ظاهر میشوند تا از قبل تبلیغ برای فلانکس کارنامه سراسر فسادشان توسط عوامل حکومتی رو نشود یا رانت جدیدی بگیرند؛ درجایی که بسیجی های سفارشی سپاه پاسداران مثل مهدی ترابی زیر پیراهنشان شعار حمایت از ولایت فقیه است، در حالیکه بهتر از هرکسی میدانند که مردمشان از دست همین دیکتاتور به ستوه آمدەاند، اما به خاطر جیب شان سمت دیگری رفته اند؛ کنار مردم ماندن و بازیچه حکومت نشدن، مرد میخواهد، مرد.
گناه وریا کم نیست، او همیشه کنار مردمش بوده؛ از دردها و رنجهایشان گفته؛ از کولبران کورد تا سوختبران بلوچ دغدغه او بوده و هست؛ وضعیت نامساعد مالی مردم آزارش میدهد و نمیتواند بی تفاوت باشد؛ با آنکه خودش بینیاز است . صدای خوزستان را میشنود و فریادشان میشود. در جشن قهرمانی تیمش بعد از سالها او کنار مردم است و بیشتر از جشن حواسش به مردم بیگناهی است که بواسطه حقخواهی نصیبشان گلوله میشود و گاز اشکآور.
گناه وریا کم نیست، او صدای درمندان سرزمینش است. این گناه بزرگی است جایی که از مردم گفتن و نوشتن جرم است. تروریستهای سپاه مدتهاست برای حذف وریا نقشه کشیدەاند، این میزان محبوبیت در میان مردم برایشان قابل تحمل نیست آنهم برای کسی که بی وفقه در سنگر مبارزه برای عدالت و آزادی است. فاشیستها و سلطنتطلبها هم که درراه مبارزه با ملیت های ایرانی از جمهوری اسلامی هم به مراتب کارنامه سیاهتری دارند، اینبار هم همنوا با تروریستها در حال تخریب وریا هستند و یکسره فالش میخوانند.
پاسدار رستم قاسمی اینبار به جای یمن و سوریه یاد ایران افتاده! و نگران تمامیت ارضی ایران است. او ازفوتبال میگوید درحالیکه از درک آن عاجز است که چطور یک قهرمان مردمی میتواند اینقدر در میان تودەهای مردم محبوب باشد و بنیان دیکتاتوری را بلرزاند. فاشیستها و سلطنتطلبها هم بیکار ننشستەاند. آنها که گویی سند مالکیت ایران را در جیب دارند مثل همیشه هر وقت حرف از ملیت های ایرانی میشود اینبار هم نگران مملکتشان شدەاند. حالا تروریستها و فاشیستها به صف شده اند و همصدا برعلیه او مینویسند آنها دنبال انتقام از صدای مردم هستند. وریا از کوردستان مینویسد و از زادگاهش؛ این بهانەای است برای تروریستها و فاشیست ها؛ میگویند او کوردستان را با “و” نوشته است این یعنی تجزیه طلبی!
اما آنها جدا از دشمنی با وریا از ادبیات فارسی هم سررشتەای ندارند. در زبان فارسی “و” هیچ گاه نشان جدایی و گسستن نبوده و نیست؛ اتفاقا “و” بیشتر اوقات حرف ربط است؛ مثلا وقتی سخن از دروغ و ناراستی است آنوقت تروریست های سپاه “و” شوینیستهای سلطنت طلب را بهم ربط می دهد؛ “و” ربط به ما میگوید در قاموس این جماعت اثری از انسانیت و انصاف نیست.
” و” بعضی وقتها حرف ربط نیست؛ حرف حق است؛ حرف مردم ؛ “و” مثل “وریا”
“و” بعضی وقتها نوشته می شود ولی خوانده نمی شود؛ “و” مثل “خواب”
“و” بعضی وقتها چه نوشته شود چه نه، همیشه خوانده می شود؛ “و” مثل “کوردستان”