هر چند پیشینه حکومت مردمسالاری و دمکراسی را میتوان در یونان باستان هم یافت ولی واقعیت این است حتی در آن زمان بزرگانی چون افلاطون منتقد این روش از حکومت بودند و معتقد بودن اکثریت مردم شایستگی لازم برای تصمیم گیری در مسائل سیاسی را نداشته و استفاده از این روش از حکمرانی مانعی برای برنامەریزی و تصمیم گیری قاطع است و مسیر پیشرفت را دشوار می سازد.
البته شاید این ایده و نظر در زمان افلاطون به دلایل مختلف مانند ناآگاهی توده مردم و یا هزار یک دلیل دیگر توجیەپذیر و بر واقعیت منطبق بود. چرا که عملا از آن زمان تا همین چند صد سال پیش به ندرت نشانه ای از حکومت ها دمکراتیک در تاریخ دیده شده است و اکثر اوقات دیکتاتورهای که مشروعیت خود را از زر و زور یا خون کسب کردە حاکم بودەاند.
نکته جالب قابل توجه در تاریخ این است: در اکثر این ایام نیز اوج شکوفایی ادبی، هنری و اقتصادی کشورها و امپراتوری ها مصادف با حاکمیت دیکتاتورهای مقتدر است که به نوعی نظر افلاطون را تایید میکنند، ولی برآیند کلی چنین روشی از حکومت در طول تاریخ، نشانگر هرج و مرج، اغتشاش و ظلم و ستم به آحاد مردم و ملت ها بوده است. لذا در این بازه زمانی ما شاهد رشد ایده و روش جدیدی برای تعریف زندگی و حاکمیت بودیم که مشروعیت خود را از دین و مذهب می گرفت و مدعی بود چون در چنین مدل حاکمیتی، دولت مجری فرامین الهی است، عدالت محورتر و امکان به کمال رساندن نسل بشر را بیشتر می کند. اما خیلی زود مشخص شد که این ایده تبدیل به پوشش جدیدی برای اعمال دیکتاتوری به مراتب سختتر و سخیفتر از مدل پیشین شد به شکلی که حتی شانس مردم در مخالفت با حکام ستمگر به دلیل تعبیر به دشمنی با خدا و دین کمتر از پیش شد و در تاریخ سیاه ترین ایام مربوط به دورانی بود که چنین مدلی از حاکمیت جاری بود.
این روال همچنان ادامه داشت تا عصر رنسانس در اروپا که مردم به جای اتکا به نظریات پیشنیان و آموزشها مذهبی صرف؛ به تحلیل عقلانی مسئله حاکمیت پرداختند. خیلی زودتر از آن که گمان میرفت متوجه شدند آنچه که در مذهب ریشه عقلانی دارد مقبول و آنچه که ریشه عقلانی ندارد و اشراقی است یا در موضوع بحث حاکمیت نیست و اگر هم بتوان به حاکمیت ربط داده شود قابل تفسیر به رای است و نمی تواند ملاک مناسبی برای حکمرانی باشد.
اوج این جریان که عملا سر آغاز عصر جدید در تعاریف سیاسی بود با نظریات جان لاک به عنوان پدر روش تجربه گرایی متبلور میشود که برای انسان فارغ از نژاد و جنس و … حق زندگی، سلامتی، آزادی و مالکیت را از حقوق طبیعی انسان معرفی و به تبعه آن دیگران وظیفه دولت را صرفا به سه وجه ایجاد امنیت خصوصا در مقابل خطرات خارجی، اجرا قانون که تضمین کننده حقوق طبیعی انسان باشد و در نهایت انجام کارهای که منفعت شخصی برای افراد ندارد مانند: مراقبت از محیط زیست و… محدود شد. هر کس حق این را داشت به تناسب شرایط خودش با این پیش فرض که حق طبیعی سایر انسان ها را از بین نبرد؛ برای رسیدن به کمال مطلوب خود گام بردارد.
در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20، دو گروه سعی کردند بر اساس ایده های قدیمی با انطباق خود با دانش جدید با ظاهری نو خود را ارائه دهند که یکی کمونیست و دیگری مردم سالاری دینی بود. هر دو این ایده ها مدعی رساندن انسان به کمال بر اساس یک تئوری عقیدتی که هم به ظاهر مشارکت مردم را در تعیین سرنوشت خودشان را داشت و هم ایده و الگوی برای حصول به کمال را داشتند، یکی ریشه در الهیات داشت و در دیگری به ظاهر در عقل و دیالکتیک تاریخی بود.
در مورد کمونیست عملا با فروپاشی شوروی سابق و تغییر رویکرد چین در مورد بازار سرمایه، مطرود بودن روش مسلم و نهایت اشکالی از حاکمیت دمکراتیک مبتنی بر سوسیالیسم را می توان در شرایط خاص – خصوصا در مواردی که اختلاف طبقاتی و زیرساخت های لازم برای بازار سرمایه باز وجود ندارد را پذیرفت. ولی حاکمیت به شکل ایدئولوژی آن دیگر قابل دفاع نبوده و سرانجامی جز دیکتاتوری یا اضمحلال منابع را نمی توان از آن انتظار داشت.
در مورد مردم سالاری دینی هم عملا داستان در ایران از زمان مشروطه شروع و گروهی از متدینین مدعی بودند؛ مشروطه بدون لحاظ کردن شروط مذهبی قابل قبول نبوده و مشروطه را با مشروعه جایگزین و در عمل با اقبال عمومی مواجه نشد و مجدد ایران درگیر شکل جدیدی از دیکتاتوری شد که ظاهری مشروطه به خود گرفت! این مقوله باعث نشد که پیروان ایدەی مردم سالاری دینی دست از ادعا خود برداشته و آن را رها کنند. در طی حدود 50 سال خصوصا متاثر از جریان های چپ سعی در بروز نمودن ایده مردم سالاری دینی نموده که بزرگترین نمود آن عقاید و نظرات دکتر شریعتی و تلاش های نە چندان موفق آیت الله مطهری بود.
متاسفانه در سال 57 همین افراد با اتکا به بستر ذهنی – مذهبی مردم که فضای دیکتاتوری موجود در آن زمان امکان و اجازه آشنایی با سایر ایدەها و عقاید را به آنها نداده بود؛ بدون آن که بدانند آمال و آرزوهای آنها چندان سنخیتی با ایدەهای کهنه با ظاهر و جلوه جدید ندارد. به جمهوری اسلامی یعنی چیزی که نمی دانستند دقیقا چه معنی دارد رای آری دادند و سرفصل جدیدی در تجربیات کشور را آغاز و دیگران که گاها 300 سال پیش از آن دست کشیده بودند.
سالهای ابتدای که به تصویه حساب و حذف جناح های مخالف و رغیب و سپس نعمت جنگ بی حاصل 8 ساله با عراق گذشت و طبعا در این شرایط کسی انتظار پیاده سازی آمال و آرزوها بدیهی را نداشت و همین که مفتخر بودیم که در برابر تمامی دشمنی ها باقی ماندەایم؛ برای توجیه کارآمدی نظام کفایت می کرد.
با وجود تلاش برای دشمن ستیزی با امریکا و اسراییل و تقریبا بیشتر جهان، پس از اتمام جنگ دیگر بهانه ای برای تحقق نیافتن آمال و آرزو های مردم وجود نداشت. دوران سازندگی با ملغمەای از ایدەهای تکنوکراسی و پایبندی به شعائر اسلامی آغاز شد.
دیری نپاید که مشخص شد اشکالاتی در این روش است که عمده آن ریشه در تناقض بین تعهد و تخصص بود! چنانچه به نتیجه عملکرد ای متعهدین بی تخصص خرده ای گرفته می شد حاکمیت به جای اصلاح خود سعی بر برخورد قهرآمیز با آن را می نمود به شکلی که بعد از 8 سال مردم به این نتیجه رسیدند چنین رویکردی راه به جای نمی برد و در این بین گروهی با شعار اصلاحات؛ مدعی شدند که آرمان ها صحیح است، اما برداشت جاری از آنها نادرست و منجر به چنین سرانجامی و این شد که دوره اصلاحات آغاز شد.
دستاوردهای اقتصادی این دوره نیز مانند دوره قبل ناچیز و نهایتا با دیده ارفاق صرفا تلاشهای برای ایجاد فضا سیاسی بازتر رخ داد که سایر جناح های مخالف با ایجاد موج جدیدی از ترور و ارعاب همان حداقل ها را نیز بی اثر کردند و مردم بعد از سالها کم کم به این نتیجه رسیدن که مردم سالاری دینی اصلا آن چیزی نبود که در ابتدا انتظار داشتند و با وانهادن حاکمیت به حال خودش فرصت طلایی در اختیار کسانی قرار گرفت که آشکارا به جمهوریت اعتقادی نداشتند و بنا به ادعا خودشان سعی در پیاده سازی اسلام ناب محمدی را داشتند که یکی از دهشتناک ترین دوران اخلاقی ، اقتصادی و سیاسی را برای کشور به ارمغان آورد.
تعاملات خارجی تبدیل به مداخلات و تقابلات شد. در داخل کشور فساد و ناکارآمدی به عریان ترین شکل خود درآمد و هرج و مرج و چند دستگی حتی در بین حکامی که از فیلتر های متعدد حاکمیتی گذاشته بودند و وارد حلقەهای اصلی آن شده بودند به وضوح به چشم می خورد و اصطلاحاتی چون بی بصیرت و جریان انحرافی و فتنه و ساکتین فتنه و … وارد ادبیات روزمره حکام شد و دیگر حتی اهمیت هم نمی دادند که مردم به عنوان ناظرین این اتفاقات به عینه می بینند که بجز حضرت سلطان هیچ کسی در حاکمیت وجود ندارد که انگی نخورده باشد و یا کوتاهی و اشتباهی از او سر نزده باشد و اصلا کسی دغدغه مردم را ندارد و هر کسی سرش به کار خودش گرم است.
برای مردم در این مرحله عملا عمر ادعا مردم سالاری دینی تمام شده محسوب میشد و کمتر کسی دیگر انتظار وقوع معجزه ای در محقق شدن آرمان های تخیلی اولیه داشت ولی جریان اقتدارگرا به تدریج ساز و کاری ایجاد کرده بودند که هیچ شانسی برای تعامل برای مردم با حاکمیت متصور نبود. لذا در مقابل جریان اصول گرا افراطی که رسما منکر جمهوریت و ارزش ارای مردم بود به جریان میانه رو که همه از پیش هم میدانستند هیچ شانسی برای بهبود اوضاع ندارد؛ رای دادند که آخرین تیر ترکش نظام مردم سالاری دینی نیز مصرف شود.
این بار بر خلاف سری های پیش که دولت ها پس از اتمام دوره مورد مذمت قرار می گرفتند، جریان مرتجع که دیگر رسما ایده مردم سالاری دینی را کنار گذاشته بود و شروع به مخالفت و کارشکنی در کار دولتی نمود، که خود به عنوان یکی از چند گزینه محدود برای انتخاب مردم مطرح کرده بود
لذا این آخرین رای مردم تیرخلاصی بود بر پروژه مردم سالاری دینی و از این به بعد دیگر حاکمیت خود هم قبول دارد که سیستمی ارتجاعی است و برای نظر و رای مردم احترام و ارزشی قائل نیست و به سادگی با وضع قوانینی مسخره مانند فیلتر کردن پیام رسانی که 45 میلیون نفر از آن استفاده می کنند و هنوز هم از آن استفاده می کنند و یا بحران سازی در مناطق مختلف به بهانه اختلافات مذهبی، آب، قاچاق کالا، تشویش اذهان عمومی، نوع پوشش و…. مردم را گرفتار روزمرگی نموده و به غارت و چپاول کشور مشغول اند، به شکلی که ظاهرا خودشان نیز می دانند این روال چندان دوامی ندارد و باید تا حد امکان از فرصت باقی مانده استفاده کرد چرا که با پایان عمر سلطان یا منابع مالی قابل چپاول فاصله ای نمانده است و بعد از آن ادامه این روال حتی اگر میسر باشد، ارزشی برایشان نخواهد داشت.
از این روی زنده باد به کسانی که به روحانی رای دادند که آخرین برگ رژیم هم