ترجمە: رحمت ساعدپناه
جنبشهای اجتماعی اخلاق گرا بوده و حاصل عدم تحقق خواستهای انباشتهشده هستند و در راستای تحقق این مطالبات، قدرت سیاسی را به چالش میطلبند و بدین جهت هرگز بەدنبال کسب قدرت نیستند. بنابراین نمیتوان جنبشهای اجتماعی را تحت عنوان حزب سیاسی یا اتحادیه صنفی تعریف نمود. در واقع جنبش اجتماعی بیشتر به کمپینی سیاسی و مدنی شباهت دارد تا روندی سیاسی جهت دستیابی به قدرت. اصلاح طلبی در آغاز گفتمانی است که حاصل تلاش فکری و تئوریک نخبگان است خارج از حوزه قدرت. بهعبارتی دیگر منافع اصلاح طلبان عبارت است از توسعه جامعه و تربیت فرد متعهد. اصلاحطلبی در این مرحله فاقد هرگونه تاثیر محسوس اجتماعی است و تنها استعارهای از واقعگرایی است و فاقد اثرات عینی میباشد.
در مرحلە بعدی اصلاحطلبی از بند گفتمان تئوریک خارج شده و به کانون وجدانی جمعی بدل می گردد. اینجاست که میتوان گفت جنبشی اصلاحی شکل گرفته است. بنابراین اصلاحطلبی فرایند توسعه نظری و در عین حال تعهد اجتماعی است که از پایین (جامعه) شروع شده و نهایتا در بالا (قدرت سیاسی) متجلی مییاند و منجر به تغییر در ارزشها و هنجارهای جامعه و بالاخره ساختار سیاسی می گردد.
هنگامی که سخن از اصلاحطلبی به میان می آید در قطب مخالف انقلاب پنداشته میشود، بطوریکه اصلاح همچون متدی آرام و زمانبر جهت دستیابی به تحولاتی در داخل جامعه و ساختار حکومتی تلقی میشود در حالیکه انقلاب به تغییرات اساسی در نظام سیاسی و حکومتی و در عین حال تغییرات در نظام ارزشها و هنجارها از طریق کاربرد خشونت و در مدت زمانی کمتر گفته میشود.
مرزبندی مذکور میان دو مفهوم اصلاح و انقلاب از عدم درک صحیح در ادبیات سیاسی رنج میبرد، در حالیکه تجربیات عینی اصلاحات و انقلاب تا حدودی خلاف این را ثابت می کنند یا حداقل نمیتوان چنین آشکار قائل به این قطببندی شد و نیاز به تامل بیشتر دارد.
جهت درک بهتر از رابطه میان اصلاحات و انقلاب مثالی میزنیم؛ در دوران جنگ سرد، جهان به دو قطب سوسیالیستی و امپریالیستی تقسیم شده بود که هیچ کدام از دو بلوک نامبرده حاضر به مقابله با هنجارگریزیهای یکدیگر نبودند و تمام دیدگاه و سیاست و حتی در مقطعی میراث و تمدن، کە همچون ارزش و هنجار و گاها تا سطحی از قداست دیده میشدند، در نقطه مقابل ناهنجار و قابل سرزنش تلقی میشدند. اما با گذشت زمان هر دو بلوک با پذیرش مستقیم و غیر مستقیم بخشی از هنجارهای طرف مقابل مرزبندیها را کم رنگ کردند. حالا میان این دو قطب عملا دیدگاهی در سطحی از باورمندی و تعلق بە این دو ایدئولوژی دیده میشود ، بطوریکه باعث ایجاد سوسیال دمکراسی و دولتی رشدیافتە شدە و به آن دو قطب کمونیسم و سرمایهداری صرف که شوروی و آمریکا نمایندگیشان را میکردند پایان دادەاست.
تشبیه دو مفهوم انقلاب و اصلاحات به آن تقسیم بندی ایدئولوژیکی که در بالا بدان اشاره کردیم، یاریگر رهایی از این برداشت اشتباه خواهد بود که انقلاب را پایان خطی ببینیم که آنسوی دیگرش اصلاحات است.
تصویری که از انقلاب منکعس شده در واقع محدود کردن انقلاب به دوران مبارزه ملیتهای مستعمره بر ضد استعمارگران میباشد که در بخش قابل ملاحظهای از جغرافیای جهان بویژه آمریکای لاتین ، آفریقا و…. به پا خاستند و در نتیجهی آن انقلاب، معنای مبارزهی مسلحانهی مخالف حکومت سرمایهداری را به خود گرفت.
در کشورهای آسیای میانه خصوصآ بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و قیام و انقلابهای مخملی ، تغییراتی اساسی در تعریف و مفهوم انقلاب بوجود آمدند، بدین معنا که دیگر تنها راه ایجاد تحولات اساسی در سیستمهای سیاسی استفاده از مبارزهی مسلحانه و خشونتآمیز نیست و اینچنین بود که مرز میان انقلاب و اصلاحات کم رنگتر شد.
هنگامی که “جین شارپ” و “هانتینگتون” از موج سوم دمکراسی سخن به میان میآورند و انقلاب به دور از خشونت را تعریف میکنند، بوضوح میبینیم که اصلاحطلبی را همچون حقوق اولیه و حتی فراتر از آن، نقطهی آغازین تغییرات اساسی یا همان انقلاب تعین میکنند.
با توجه به آنچه در مقدمه بدان اشاره شد این پرسش مطرح میشود که آیا آنچه که در ایران بعنوان جریان اصلاحطلب شناخته میشود، قابلیت ایجاد تغییرات اساسی در چارچوب جمهوری اسلامی یا گذار از جمهوری اسلامی را داراست؟
پس از مرگ خمینی اکثر یارانش از سوی باند پر نفوذ خامنهای-رفسنجانی از پستهای حکومتی کنار گذاشته شده و یا بکلی حاشیەنشین شدند. این افراد طرد شده که خود را “پیروان خط امام” معرفی مینمودند در دورانی که به دوران سازندگی شهرت یافت ، با سازماندهی خود و انتخاب شعارهایی از قبیل آزادی بیان، آزادی اجتماعی، طرفداری از رسانەهای آزاد و جامعهی مدنی توانستند در انتخابات ریاست جمهوری و مجلس ششم پیروز شوند و بدینوسیله افکار عمومی بخش عظیمی از جامعه را به خودجلب کنند.
در حقیقت این پیروزی نقطه شروع بازگشت اصلاحطلبان به عرصه قدرت بود، سپس بطوریکه متعاقب آن در عمل نشان دادند دغدغهی اصلی آنها اصلاحات سیاسی-اجتماعی نبود، بلکه بدست آوردن جایگاه از دست رفتهیشان بود.
اولویت اصلی اصلاحطلبان حکومتی حفظ نظام جمهوری اسلامی بود، به همین دلیل نتوانستند از افکار عمومی و رسانههای نسبتأ آزاد بعنوان سرمایهای برای حفظ فضای آزاد(در آن دوران تا میزان قابل قبولی بستر آزادی بیان ودگراندیشی فراهم شده بود) موجود در طول مدت حکمرانیشان بەنحو احسن استفاده کنند.
با اینکه اصلاحطلبی نسبتأ به درون جامعه نفوذ پیدا کرده بود اما دیری نپایید کە ترس اصلاحطلبان حکومتی از توسعهی جامعهی مدنی، رسانهی آزاد و نیز شکلگیری روندی غیرقابل کنترل، شرایطی فراهم نمود تا از طرف اصلاحطلبان واقعی که عمدتأ خارج از حلقەی قدرت و از قشر متوسط جامعه بودند با شعار گذار از اصلاحطلبان جنبشی برپا شود.
عدم موفقیت اصلاح طلبی در ایران از گذشته تاکنون چندین دلیل داشته که عبارتنداز:
در عصر معاصر ایران تلاشهای اصلاحطلبی مدام از بالا به پایین جریان داشته و در بسترسازی فرهنگی- اجتماعی ناتوان بودهاند، در حالیکه اصلاحات فرایندیاست که میبایست از پایین به بالا شروع شود و رشد کند.
بیاعتمادی مردم نسبت به حاملان تفکر پروژهی اصلاحات، پاشنەی آشیل اصلاحطلبی در ایران بودهاست و این نیز در ارتباط با این واقعیت است که در سیستمهای دیکتاتوری حاکم بر ایران توان تغییرات، منحصر به رجال سیاسی بوده و تمامی این فرصتها در اختیار آنان قرار داشته است.
سازمان نیافتگی جامعه و عدم وجود انجمنها و اتحادیههای صنفی مستقل باعث شده که اگر حتی اندک تلاشهای اصلاحطلبی هم جوانه زده باشد سریعآ سرکوب شدەاست.
تلاشهای صورتگرفته در تاریخ دو سدەی اخیر ایران برای بوجود آوردن نوعی اصلاحات در سیستم حکومتداری و بی نتیجه بودن این تلاشها ، همچون فعالیتهای “امیرکبیر” و “قائم مقام فراهانی” کە نمونههایی از این دست تلاشهای بی سرانجام بودند موجبات ناامیدی مردم از اصلاحات را فراهم نمودند.
در خاتمە باید اذعان کرد در ایران تحت حاکمیت جمهوری اسلامی مقامات رژیم و در رأس آنان خامنەای با سیاستهایی کە تا کنون در پیش گرفتەاند، نشان دادند جمهوری اسلامی ظرفیت اصلاحات بنیادین را ندارد و حتی بیشتر اصلاحطلبانی کە در حلقەی حاکمیت قرار داستند و صرفأ هدفشان حفظ نظام جمهوری اسلامی بود، از سوی حاکمان واقعی این رژیم توتالیتر بە حاشیە راندە شدند.