به باورِ امین مَعلوف، نویسنده و جُستارنویسِ لبنانیتبار فرانسوی و عضو فرهنگستان فرانسه، بسیاری از رویدادهای پیچیده و از نظر نمادین مهمی که در دورانِ ما روی دادهاند ــ از سقوط دیوار برلین گرفته تا فروریختن برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی نیویورک در اثرِ انفجارهای تروریستی ــ مبداء واحدی دارند: سال ۱۹۷۹. سالی که شاهد رویدادهایی زیر و رو کننده است که دنیای ما هنوز با پیامدهای آن مواجه است.
در سالِ ۱۹۷۹، دو رویدادِ مهم دنیا را به لرزه درآورد: انقلابِ ایران که آیتالله روحالله خمینی را به قدرت رساند و انقلاب محافظهکارانهی بریتانیا که با پیروزی انتخاباتی مارگارت تاچر همراه بود. این دو رویداد محرّکِ بروز پدیدهای است که امین معلوف از آن با عنوانِ «زیر و رو شدنی بزرگ» یاد میکند و جهان هنوز با پسلرزههای آن دست و پنجه نرم میکند. نویسندهی رمانهایی مثل «لئوی آفریقائی»، «سمرقند» و بیش از ده رمان و جستارِ دیگر، در جستاری با عنوانِ «غرق شدنِ تمدنها»، جدیدترین اثرِ خود، میگوید که رویدادهای این سالِ سرنوشتساز جوامع بشری را دستخوش دگرگونی کرده و تمدنها را به لبهی پرتگاه کشانده است. «اَکتوالیته» در سفر اخیر امین معلوف به مونترال بخت گفتوگو با او را یافته است.
شما سال ۱۹۷۹ را سالِ آغازِ آشفتگیها و نابسامانیهای جهانی میدانید. چرا؟
تاریخهایی وجود دارد که به نحوی به نقطهی عطفی در منحنیِ سیر زمان یا چوبِ الف یا نشانکِ کتاب شباهت دارند. تاریخهایی که پایان یک فصل و آغاز فصلی دیگر را رقم میزنند. در سال 1979 متغیرهای سیاسی و فکریای پدید آمدند که دنیا را بدان سان که امروز میشناسیم شکل دادهاند: اوجگیری اسلامگرایی افراطی و به نحوی عامتر تنشهای هویتی و اوجگیری نوعی مدیریتِ اقتصادی که ویژگی آن افول و کمرنگ شدن سیاستهای تأمین اجتماعی و «دولتِ رفاه» است. دو رویدادِ تعیینکننده و سرنوشتسازِ این تحوّل و دگرگونی عبارتاند از پیروزیِ انقلابِ ایران در فوریهی ۱۹۷۹ و اعلام موجودیتِ نظام جمهوری اسلامی توسطِ آیتالله خمینی و سه ماه پس از آن پیروزی انتخاباتی مارگارت تاچر در بریتانیا و ظهور پدیدهای که آن را «انقلابِ محافظهکارِ» خود میخواند، انقلابی که رهبرانِ سراسر جهان را تحت تأثیر قرار داد.
این دو رویداد شبیه نیستند. چرا باید میانِ آن دو پیوند برقرار کرد؟
حرف شما درست است. میان این دو رویداد و دو شخصیت و دو گونهی محافظهکاری تفاوتهای چشمگیر و بزرگی وجود دارد. اما این دو رویداد «زیر و رو شدنی» مستَمر در عرصهی اندیشه و عمل را به جهان ما تحمیل کردهاند.
بیتردید تقارن زمانی این دو رویداد پیامد یا نتیجهی اقدامی هماهنگ نیست اما این نزدیکی مطمئناً امری کاملاً تصادفی هم نیست. من ترجیح میدهم که در این جا بیشتر از «مقارنه» یا «تقارن» حرف بزنم. چنانکه گویی «فصلی» نو به بلوغ رسیده و در یک زمان گلهای خویش را در هزار نقطه شکوفا کرده است. یا تو گویی «روحِ زمان» از پایان یک دور و آغازِ دوری جدید به ما خبر میدهد. از این پس، این «محافظهکاری» است که خود را انقلاب میخواند، به گونهای که مدافعانِ «ترقیخواهی» هدف دیگری جز حفظِ دستاوردها ندارند.
از تنشها و سردرگمیهای هویتی آغاز کنیم. چرا این مُعضَل و دشواری بهویژه در دنیای عربی- اسلامی جلوه میکند؟
در کتابِ پیشینِ خود سعی کردم که بفهمم چرا منطقهی زادگاه من، خاورمیانه، دچار چُنین سرگشتگی یا گُمگشتگیِ هویتیِ مرگباری شده است. من مدعی تبیین و تشریح این پدیده نیستم اما میکوشم مسیرهایی را برای اندیشیدن و تأمل در این عرصه ارائه کنم و این کار را با تکیه بر تجربههای شخصیام انجام میدهم. من زادهی بیروت هستم، و این فرصت غمانگیز را داشتهام که در آوریل ۱۹۷۵ از پنجرهی آپارتمان خود شاهدِ کشتاری باشم که نخستین جرقهی جنگ داخلی لبنان بود. از این تاریخ است که روندِ همزیستی میان اعضای جوامع مختلفِ این کشور دچار گسست میشود. تا آن تاریخ، این همزیستی هر چند مسالمتآمیز نبود اما ممکن و میسر بود.
اما خاورمیانه را رویدادهای دیگری به لرزه درآورده بود. شما (در کتابتان) به اقدامات جمال عبدالناصر اشاره میکنید که در سال ۱۹۵۲ رژیم سلطنتی را سرنگون کرد. آیا ناصر در آنِ واحد قهرمان و ویرانگر جهان عرب نبود؟
ناصر در یک لحظهی مهم تاریخِ این منطقه از جهان وارد صحنه شد. وقتی که ناصر در سال ۱۹۵۲ قدرت را به دست گرفت، او را مُنجی میشمردند. ناصر سلسلهی پادشاهیِ بیاعتباری را سرنگون کرد و غرورِ جریحهدارشدهی مردم را به آنان بازگرداند. او در سال ۱۹۵۶ با ملی کردن آبراه سوئز و پیروزی سیاسی در برابر فرانسه و بریتانیا و اسرائیل به اوج محبوبیت رسید و به رهبری سیاسی در مقیاس جهانی و بُتی برای تودههای عرب بَدَل شد. اما سبک حکمرانی ناصر فاجعهبار بود. او با تمام قوا «ملیسازی» کرد، اپوزیسیون را سرکوب و جوامع اصطلاحاً «مصریشده» (صدها هزار یونانی، ایتالیایی، یهودی، سوری-لبنانی و فرانسوی) را که شماری از آنان از چند نسلِ پیش و از سدهها قبل در درهی نیل مستَقَر شده بودند به ترک مصر سوق داد. در سال ۱۹۶۷، در جنگ علیه اسرائیل شکست خورد و هرگز از این شکست قد راست نکرد.
شکستِ ناصر سرآغاز پیدایش و اوجگیری نیروی دیگری است که از مدتها پیش در جهان عربی- اسلامی ریشه دوانده و آن اسلامگرایی است. آیا این خمینیِ ایرانی نیست که از این ظهور و اوجگیری به سودِ خویش بهرهبرداری کرد؟
در واقع، انقلابِ خمینیستیِ ۱۹۷۹ پیروزی چشمگیری برای اسلامِ سیاسی است که تمدنِ عربی-اسلامی را به لرزه درآورده و متزلزل میکند. ایران، بهرغم آن که کشوری عربی نیست، خود را قهرمانِ آرمانهایی میداند که تا آن زمان دفاع از آن بر عهدهی ناسیونالیسم عربی بود، آرمانها و جنبشهایی مثل جنبشهای فلسطینی و مبارزه با اسرائیل. نظامهای سلطنتیِ جهان عرب به خاطرِ ضعف خود در برابرِ غرب آماجِ انتقاد و سرزنش قرار میگیرند. ایران به چشم این کشورها همچون تهدیدی مرگبار جلوه میکند.
اما رویدادهای دیگری اسلامگرایی را تغذیه میکنند؟
در این مورد هم ۱۹۷۹ سالی مرگبار و تعیینکننده است. انقلاب ایران در فوریهی این سال به پیروزی رسید. در ماه مارس همین سال ذوالفقار علی بوتو، نخست وزیر لائیک پاکستان، به دست نظامیانی که خواهانِ اجرای احکام قرآن بودند اعدام شد. در ژوئیه، واشنگتن مسلح کردن مجاهدان اسلامگرای افغانستان را آغاز کرد. در نوامبر، اسلامگرایان مسلح به مسجد اعظم مکه یا مسجد الحرام [قبلهی مسلمانان] حمله کردند و ارکان قدرت در عربستان سعودی را به لرزه درآوردند، رویدادی که عربستان را به تقویت و تشدید سیاستهای اسلامگرایانه سوق داد. و سرانجام در ماه دسامبر، اتحادِ جماهیر شوروی افغانستان را اشغال کرد، کاری که به بسیج بیسابقهای در جهان عربی-اسلامی انجامید و شکست کمونیسم را تسریع کرد.
و ما هنوز با پیامدهای این زیر و رو شدن زندگی میکنیم؟
شمارِ مهمی از لحظاتی که مُهر خود را بر پیشانی عصر ما زدهاند، از جمله سقوطِ دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ و فروریختنِ برجهای دوقلوی مرکزِ تجارتِ جهانیِ مَنهَتَن در نیویورک در سال ۲۰۰۱ ریشه در رویدادهای همان سال (۱۹۷۹) دارند.
دیگر رویدادِ مهمی که در این «زیر و رو شدنِ بزرگ» از آن یاد میکنید پیروزی مارگارت تاچر در انتخابات پارلمانی بریتانیا در آن سال است. شما این پیروزی را «انقلابِ محافظهکارانه» میخوانید. اهمیت این رویداد ناشی از چیست؟
پیروزیِ تاچر اگر در چارچوب جنبشِ ژرف و گستردهی دیگری ــ فراتر از مرزهای بریتانیا ــ قرار نمیگرفت، اینقدر مهم نبود. این جنبش، در واقع قیامِ کنشگران و بازیگران اقتصادی و به طور کلی سرمایهداران علیه سلطه و دستدرازی «دولتِ» توزیعکنندهی مجدد ثروت بود. برنامه و طرح این انقلاب بر کاهشِ میزانِ مداخله و نقشِ دولت در حیاتِ اقتصادی، محدود کردن هزینههای [تأمین] اجتماعی، اعطای قدرت و اختیاراتِ بیشتر به کارآفرینان و کاستن از نفوذ و قدرت سندیکاها استوار بود.
و به باور شما این انقلاب با شتاب و سرعت سراسرِ جهان را درنوردید؟
این انقلاب در واقع از خود چهرهای بسیار جذاب را به نمایش گذاشت و به سرعت گسترش یافت. این انقلاب در وهلهی نخست با پیروزی رونالد ریگان در انتخابات ریاستِ جمهوری سال ۱۹۸۰ آمریکا و سپس دیگر نقاطِ جهان را در برگرفت. اصول و آموزههای این انقلاب بریتانیایی-آمریکایی توسطِ شمار چشمگیری از رهبران سیاسیِ راست و چپ ــ گاه مشتاقانه و گاه با اِکراه یا از سرِ تسلیم و رضا ــ به کار گرفته شد. این انقلابِ محافظهکارانه نقطهی پایانی بر احساسِ «شرمندگی»ای گذاشت که «راست» از دیرباز در بحثها و مناظرات سیاسی و فکری، بهویژه در ارتباط با مسائلِ اجتماعی، داشت. فهم و درک این نکته دشوار است اما برای درکِ «زیر و زَبَرکردنی» که در ذهنیتهای سراسر جهان داشته و اِعمال کرده ضروری است. از این پس بود که چیرگی و سلطهی اندیشهها و واژگانِ «چپ» در دنیا از بین رفت.
نتایج این روند چه بود؟
این نتایج کموبیش متفاوت و رنگارنگ بوده است. پیروزی نوعی «سرمایهداری افسارگسیخته»، نیروهای اقتصادی قدرتمندی را آزاد کرده و به اوجگیری و ظهورِ کشورهای بسیار بزرگ غیرِ غربی مثل چین و هند یاری رسانده است. اما از دیگر سو، همین انقلاب نابرابریها را تشدید کرده و به ظهورِ یک طبقهی کلانمیلیاردر انجامیده است، طبقهای که هر یک از اعضایِ آن ثروتی بیش از ثروتِ تمامی یک کشور دارند. این انقلاب در عین حال لایههای عظیمی از مردم دنیا را چنان دچار محرومیت کرده است که امروز خود را ازیادرفته و رهاشده به حال خویش میدانند.
شما در کتاب خود از «غرق شدن تمدنها» سخن میگویید، حال آن که پروفسور هانتینگتون در کتاب پرآوازهی خود، که در سال ۱۹۹۶ منتشر شد، از «برخوردِ تمدنها» سخن میگوید. میان این دو تعبیر تفاوتی وجود دارد؟
پیشبینی هانتینگتون این بود که جهان به هفت یا هشت بلوک یا هفت یا هشت «قلمروِ تمدنی» تقسیم خواهد شد. با وجود این، آنچه امروز میبینیم این است که جهان را سودای گردآمدن در بطنِ مجموعههایی عظیم نیست و در عوض روی به تکهتکه و پارهپاره شدن، آن هم اغلب پارهپاره شدنی همراهِ با خشونت، دارد. این امر دست کم در جهانِ عرب آشکار و چشمگیر است اما در اروپا و دیگر نقاط جهان نیز وجود دارد. در سراسر جهان، در بطنِ جوامع انسانی بیش از پیش شاهد گرایش به گسستگی و پارهپاره شدن و هرچه کمتر شاهد گرایش به تحکیم و اتحاد هستیم.
بنابراین باید به نتیجهگیری سنگدلانهی «غرق شدن تمدنها» برسیم؟
سالهای آینده به احتمالِ زیاد، دنیای ما را با تکانهای شدیدی روبهرو خواهد کرد. اما من بر این باورم که روزی سرانجام وجدانِمان بیدار خواهد شد و برای رهایی از این مهلکه جهش خواهیم کرد. کتاب اخیرم را با این امید نوشتهام.
*ژوسلین کولون روزنامهنگار و نویسندهی هفتهنامهی کاناداییِ «اکتوالیته» است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Jocelyn Coulon, ‘1979, l’annee ou le monde a change’, L’actualite, 9 October 2019.
برگرفتە از: سایت آسو