برگردان: سروش
یک شب سرد و مهتابی پاییزی است و من در “قلعه” نگهبان هستم. امسال، سرما سوار بر بالهای باد پاییزی، پیش از موعد بازگشتهاست. روشنی امشب همراه با نوای باد سرد و صدای شاخهها و برگهای صنوبرهایی که به همت زندهیاد سلام عزیزی کاشته شدهاند، به آوازی میماند که سکوت نیمه شب قلعهی مشهوری که حدود بیست و چند سالی است در عمق خاک کردستان عراق ما را در آغوش گرفتهاست را میشکند. به آهستگی از اتاق کار خود خارج میشوم تا سری به نگهبانان بزنم. نگهبانان هشیاری که میدانند هیچکس و هیچ چیزی به اندازهی هشیاری و آمادگی آنها نمیتواند جان رفقا و همسنگران و امنیت قرارگاههایشان را حفظ نماید. آنها در سنگرها و نقاط تعین شده مستقر هستند. در میان آنها هستند کسانیکه دو دهه و حتی بیشتر به فعالیت پیشمرگی مشغولند، اما با این حال چنان در انجام وظائف خود جدی هستند کە گویی بتازگی بە صفوف پیشمرگان پیوستەاند. برخی از آنها نیز جوانانی هستند کە مدت چندانی از پیوستنشان به صفوف پیشمرگان نمیگذرد.هنگامیکه به صحبت با آنها مینشینم و به احساسات و دیدگاههایشان پی میبرم، شادی و شعف وجودم را فرامیگیرد. آنها در مقابل دیدگان خود پرترهی رهبرانی را میبینند که نام و آوازه و محبوبیتشان، آنانرا بە پیوستن به صفوف پیشمرگان ترغیب کردهاست. مبارزانی را در کنار خود میبینند که هر کدام از آنها در زادگاه و شهر و منطقهی خود حتی در سراسر کردستان ایران، بعنوان سمبل مقاومت و فداکاری و از خود گذشتگی نگریسته میشود. آنها اکنون پرچم حزبی به دستشان دادهشدەاست که ملتشان، پایههای امید خود را بر آن پیریزی کردە است. شکوفایی این امید در گرو حضور آنها در این سنگر و ادامهی حضور در صفوف پیشمرگان و در اهتزاز نگهداشتن پرچم مبارزاتی این حزب است.
من جزو نسلی هستم کە دهەی چهارم زندگی پیشمرگی و انقلابی را سپری میکنند و تصمیم گرفتەاند کە این راە را تا پایان ادامە دهند، اما ذهنم درگیر احساس واعتقاد و ارادەای است کە در این جوانان مشاهدە میکنم. خودم را هنگامی در این سن و سال بودم، بیاد میآورم. قدم زدن در حیاط قلعە و پرتو سیم فام مهتاب و صدای وزش باد سرد پاییزی، مرا بە دامنەی کیلەشین، بە یک نیمەشب پاییزی سال ١٣٥٩ کە مقرمان در حوالی روستای امیرآباد منطقەی اشنویە بود میبرد ، نیمە شبی نظیر امشب سرد کە نوبت نگهبانیام همزمان بود با نزدیک شدن ماه بە قلەی کوە و غروب آن. هفدە سال سن داشتم. تفنگ ژـ ٣ای کە برای نگهبانی بە دستم دادەبودند با جسم باریک و ریز من همخوانی نداشت. نخستین تجربەهایم در بە تنهایی نگهبانی دادن آنهم در محلی حدودا دور از روستا بود. تا هنگامی کە ماە از دیدەها پنهان نشد، نگرانی چندانی نداشتم. همزمان با ناپدید شدن ماە، صدای وزش باد سرد این دامنە و تاریکی و خلوتی این محل، ترس و هراس بیشتری را بر من مستولی کرد. زمان بە کندی میگذشت و من درمیان احساسات و افکارمتضاد با هم غرق شدەبودم. این زندگی مملو از ترس و نگرانی را ادامە بدهم یا بە زندگی عادی خود بازگردم؟ جنگ و یورش و سرکوبی کە علیە ملتم آغاز شدەبود را نادیدە بگیرم و کنج عافیت برگزینم، یا بە احساسات میهنپرستانە و صدای وجدان خود گوش کنم و بە راە خود ادامە دهم؟ همین چند روز پیش بود کە از رادیو صدای کردستان، زندگینامە و یا وصیتنامەی یکی از دو جوان بتازگی اعدام شدەی مهابادی: خالد کریمی یا رضا شاطری را شنیدەبودم. هرچند فکر میکردم، نمیتوانستم خودم را راضی کنم کە از حضور در صفوف پیشمرگان دست بکشم و نام جوانانی کە بتازگی بشهادت رسیدە بودند را فراموش کنم.
از آنزمان تا کنون در بسیاری از سختیها و مصائب زندگی پیشمرگی، در درون خود درگیر این افکار بودەام. هر بار دلیلی یا عاملی موجب گشتە کە برعزم خود راسخ بمانم. همەی خون و جان و هزینەای کە در روند این تاریخ خونین بە آرمان آزادی تقدیم کردەایم بە هدر خواهدرفت اگر راە شهدایمان را ادامە ندهیم و پرچم مبارزاتیشان را در اهتزاز نگەنداریم. حضور در صفوف پیشمرگان و فعالیت پیشمرگی و مبارزە در راە کردستان نیز برجستەترین و کارسازترین شیوە و اسلوب و نشانەی تداوم این مبارزە و راە است. تداوم هر تاکتیک مبارزاتی نیز مترادف است با کنار نهادن خوشیها و آسودگیها و مصالح شخصی و خصوصی در راە آیندەی یک ملت تحت ستم و یک جنبش مشروع. سعادتی است برای حزب دمکرات و جنبش ملی و آزادیخواهانەی کردستان کە در تمامی مراحل و دورانهای سخت و دشوار، از وجود افراد فداکار و مبارزان پیگیر و مقاوم، محروم نبودەاست.
٢/١١/٢٠١٥
درشمارهی٦٦٧ روزنامه «کوردستان» منتشر شده است