١۵ سپتامبر ٢٠٢١ مصادف با ١٠۶مین سالگرد تولد استاد حسن قزلجی نویسندە، مترجم، منتقد ادبی و سیاستمدار کرد بود. در سال ١٣٩۵ شمسی کتاب “خندەی گدا” اثر استاد قزلجی از سوی برخی از دوستداران او، از کردی به فارسی ترجمه و چاپ شد. برای گرامی داشت این جان شیفته، مقدمه این کتاب و یکی از داستانهای او در اختیار علاقمندان به ادبیات کردی قرار میگیرد.
“با مرگ غمانگیز حسن قزلجی، ملت کرد یکی از فرزندان راستگو و باوفای خود، و ادبیات کردی و جهانی، داستاننویسی بزرگ را از دست داد“.
جویس بلاو
حسن قزلجی، نویسنده، مترجم، منتقد ادبی, روزنامهنگار و اندیشمند مارکسیست کرد، در سال١٩١۵ میلادی در بوکان به دنیا آمد. او از کادرهای فعال “جمعیت احیای کرد” و “حزب دمکرات کردستان” از نویسندگان نشریات “نیشتمان، “ئاوات و “کوردستان” – ارگان مرکزی حزب دمکرات کردستان ـ در دوران جمهوری کردستان (ژانویه-دسامبر ١٩۴۶میلادی) و سالهای ١٩۶۵ تا ١٩٧٠ میلادی در اروپا، سردبیر مجلهی ”ههلاله” در بوکان (١٩۴۶میلادی)، از دستاندرکاران اصلی مجلهی ”ریگا (١٩۴٨ میلادی) پس از فروریزی جمهوری کردستان، گویندهی بخش کردی “رادیو پیک ایران” – رادیوی حزب توده ایران در سالهای ١٩٧٠- ١٩۶٠ میلادی- سردبیر “نامهی مردم” کردی پس از انقلاب فوریه ١٩٧٩میلادی و عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران بود. بیشتر نوشتههای او در مهاجرت، به ویژه در جنوب کردستان [عراق]، به چاپ رسیده است. حسن قزلجی مانند بسیاری از روشنفکران همنسل خود، با این باور که راه رهایی و نیکروزی ملل زیر ستم، از آن میان ملت کرد، در گرو برپایی سوسیالیسم است، به اندیشههای سوسیالیستی و حزب توده ایران روی آورد. او پس از عمری مبارزهی پر فراز و نشیب، به هنگام یورش دستگاههای سرکوب جمهوری اسلامی به حزب توده ایران، در فوریه ١٩٨٣ میلادی، دستگیر و راهی سیاهچالهای رژیم شد. قلب این آزادیخواه استوار، سرانجام در سپتامبر ١٩٨۴، در پی آزار و شکنجههای غیرانسانی در زندان اوین، برای همیشه از تپش باز ایستاد.
حسن قزلجی از پیشکسوتان و بنیانگذاران داستان کوتاه کردی است. او از آغاز جوانی، به ویژه پس از اعلام جمهوری کردستان در ٢٢ ژانویه١٩۴۶ در مهاباد، در گسترهی هنر و ادبیات کردی درخشید و تا زمان واپسین دستگیریاش در فوریه ١٩٨٣، به بالندگی آن یاری رساند.
قزلجی از همعصران نامدارانی چون بزرگ علوی، صادق هدایت و صادق چوبک بود و با نوشتن داستانهای کوتاه رئالیستی گام به پهنهی داستاننویسی گذاشت. او نگرشی سخت دادخواهانه و طبقاتی داشت و در دفاع از تهیدستان و رنجبران جامعه، از طنز بهره میگرفت: طنزی گیرا، کارا، تلخ و گزنده. طنز قزلجی را در پهنهی جهانی میتوان با طنز آنتوان چخوف، نویسندهی بزرگ روس، مقایسه کرد. قزلجی در داستانهای کوتاه خود مناسبات ناعادلانه در جامعه و سنن و آداب عقبماندهی حاکم بر آن را به چالش میکشد. ستم و بیداد اربابان، ژاندارمها و وابستگان به دربار پهلوی پدر و پسر، دفاع از زحمتکشان روستایی در برابر بهرهکشان و زورگویان و پادوهایشان، همچنین خودکامگان حاکم و نیروهای سرکوبگر، پردهدری از رنگ و نیرنگ برخی از روحانیون و شیوخ کردستان و نمایش رفتار و منش آنها، درونمایه داستانهای کوتاه اوست. کتاب “خندهی گدا” یکی از ارزندهترین و به یادماندنیترین آثار رئالیستی کردستان است. علی اشرف درویشیان، نویسندهی برجستهی کرد، در پیشگفتار “داستانهای کوتاه کردی” در بارهی یکی از داستانهای قزلجی چنین مینویسد:
“حسن قزلجی، از پیشکسوتان و بنیانگذاران داستان کوتاه کردی، در داستان «خندیدن گدا» با روایتی ساده و رئالیستی، حکایت مردی را به نگارش در میآورد که جوانی و توان خود را در خدمت کسانی گذاشته که اینک، به هنگام درماندگیاش، حتی از دادن تکهای نان برای رفع گرسنگی او خودداری میکنند و داستان با طنزی تلخ به پایان میرسد. با خواندن زندگینامه نویسنده، در مییابیم که نوشتن در شرایط دربدری و بیسرو سامانی، چه کار طاقتفرسا و مشقتباری است”.
در این داستان میبینیم کشاورزی به نام ممدسیاه از ده به شهر مهاجرت میکند تا از بدبیاریهای زندگی رهایی یابد و کاری شرافتمندانه پیدا کند، ولی شرایط نابسامان و سالخوردگی، او را ناگزیر به گدایی میکند. با این همه، تلخی و تیرگی زندگی، چنان که در پایان داستان میبینیم، شوخی را از زبان و خنده را از لبان او نمیاندازد.
در داستانهای” شهید ظلمه، غُسل و کَفَن نمیخواد ” و “نه دیدار حاجی و نه خواب مسجد” نیز با روایت کوچ کشاورزان و رویاروییشان با بیداد و ستم، این بار به شکلی دیگر و با پشتیبانی کارگزاران رژیم در کردستان آشنا میشویم. در داستان “تاج و تخت کدخدا عمر” نویسنده به زورگویی ژاندارمها و دستیاران رژیم نسبت به کشاورزان و دفاع کدخدا عمر از مردم ستمدیده میپردازد. رویهمرفته، نویسنده در بیشتر داستانهای خود به سختیها و دشواریهای گوناگون روستاییان و کشاورزان کردستان و ستم فرمانروایان و اربابان به آنها میپردازد و تضادهای فرمانروا بر جامعهی فئودالی را آشکار میکند. قزلجی در داستان”تو بفرما، ما میو(سهم پنبه)” با زبانی ساده و ژرف به نقش ارباب، بیگ و شیخ و بهرهکشی آنان از مردم زحمتکش میپردازد. او در “دعای آمنهخاتون”، که قهرمان زن داستان است موشکافانه به واکاوی زندگی مشقتبار زنان کُرد و قوانین و سنتهای عقب مانده میپردازد. گذشته از داستانهای “رسم بازار و فطریه” که به دشواریها و گرفتاریهای جامعه شهری اشاره دارد، دیگر داستانهای مجموعهی “خندهی گدا”، در محیطهای روستایی اتفاق میافتند. قزلجی نویسندهای انسانگرا، پشتیبان زحمتکشان، افشاگر فرمانروایی زر و زور و کهنهپرستی و خواستار دگرگونی جامعه و مناسبات اجتماعی به سود ستمدیدگان است. قهرمان داستانهای او مردم کوچه و خیابان هستند و درونمایهی داستانهایش برگرفته از زندگی روزانهی آنها، چنان که “تو بفرما، ما میو” برگرفته از تجربهی خود نویسنده در حلبچه و “تخممرغ هادی خانی” نیز زادهی سفرش پس از کودتای ١٩ اوت ١٩۵٣ میلادی( ٢٨ مرداد ١٣٣٢ شمسی) به شهرهای سنندج و کرمانشاه است [١]. “رسم بازار و فطریه” نیز بَر و بار زمانی است که نویسنده کارهایی چون منشیگری برای بازرگانان داشته است. در واقع، خواننده در داستانهای “رسم بازار” و “تخممرغ هادی خانی” بهروشنی در مییابد که داستانگو کسی جز نویسنده نیست. در یکی نقش میرزا را داشته و در دیگری، همان کادر فراری از دست رژیم است. زبان نویسنده، ساده و روان است و آمیخته به شوخی و طنز. او، نویسندهای آشنا با تاریخ، فرهنگ، سنن و آداب و رسوم جامعهی کردستان و صدای رسا و راستین رنجبران کردستان است. داستانهای او دروازهی شناخت جامعهی روستایی کردستان، بهویژه سالهای ١٩٣٩ تا ١٩۶٠ میلادی، را به روی خواننده میگشاید.
حسن قزلجی با گوشه و کنار و زیر و بَم زندگی روستایی کردستان آشنایی بسیار داشت و کسی که بخواهد به ویژگیهای جامعه فئودالی کردستان بپردازد، بیگمان بهرهی فراوان از داستانهای او میبرد. هم چنان که “گئورگی والنتینیویچ پلخانف” تئوریسین برجسته مارکسیست روس (۱۸۵۶ – ۱۹۱۸میلادی) بر این بود که برای پی بردن به روانشناسی کارگران روس، باید آثار ماکسیم گورکی را خواند، برای آشنایی و دریافت ویژگیهای روحی، رفتار و چگونگی نگرش کشاورزان، ارباب و بازرگانان کرد هم، بدون شک، باید نوشتههای قزلجی را خواند.
اشاره: مجموعهی داستان “خندهی گدا” که اکنون در دسترس خوانندگان عزیز قرار میگیرد، ماحصل تلاشی جمعی است. لذا تفاوتهایی که در سبک ترجمه مشاهده میشود به شیوهی نگرش و سبک نگارش هر یک از مترجمین بر میگردد.
برخی از آثار چاپ نشده قزلجی:
١. برگردان کتاب “تئوری ادبیات” از زبان بلغاری.
٢. برگردان بیشتر داستانهای کوتاه الین پیلین نویسنده نامدار بلغاری.
٣. برگردان داستانهای کوتاه انگل کارالچیف، نویسنده بلغاری.
۴. واژههای سیاسی و اجتماعی.
۵. مجموعهی نوشتههای سیاسی، فلسفی و ادبی بخش کردی رادیو پیک ایران
و…
منابع:
١. شهید ظلمه، غُسل و کَفَن نمیخاد. محسن قزلجی، ٢٠٠٢ سلیمانیه
٢. حسن قزلجی در “خندهی گدا”، حسین عارف
٣. حسن قزلجی یکی از رهبران فن داستان کردی، شیرین. ک
۴. حسن قزلجی، عثمان سعید احمد قلادزی
۵. حسن قزلجی بلندگویی راستگو، محمد سعید حسن، سوید
منابع فوق به کوشش محسن قزلجی خواهرزادهی زندهیاد قزلجی در مجموعهی آثار قزلجی گردآوری و در سال ٢٠٠٢ میلادی در سلیمانیه به چاپ رسیده است.
۶. علی اشرف درویشیان: پیشگفتار کتاب داستانهای کوتاه کردی، تهران، چشمه
قرآنخوانی به جای رشوه
پیش از جنگ جهانی دوم بود. روزی ساعت هشت صبح، گروهبان رضایی، رئیس ژاندارمری بوکان، به پاسگاه آمد. او وارد اتاق کارش شد، پشت میزش نشست، خمیازهای کشید و سیگاری روشن کرد. دستی زیر چانه گذاشت و با دست دیگر گاه و بیگاه سیگارش را به لب گرفته، پک محکمی میزد. دود همانطور که از دهان بازش حلقه حلقه بیرون میآمد، به سوی سقف اتاق پا میکشید و خط مارپیچی ایجاد میکرد. گویی تکه ذغال نیمسوختهای در منقل خانوادهی فقیری دود میکند و این خانواده از ترس سرما، در و پنجره را روی خودش بسته و به دود خوردن راضی است. در واقع دود، دود معمولی سیگار نبود. بوی چربی سوخته میداد. اگر کسی وارد نبود، گمان میکرد حالا باقیمانده تریاک شب پیش را که در سوراخ سنبههای تنش جا خوش کرده بود، قاطی با دود سیگار از گلو بیرون میدهد. اما نه خیر، این بو، انگار بوی سوختهی چربی کبد و اندرونی سینهاش بود. دروناش آتش گرفته بود. احساس دلتنگی و خواری، یا بهتر است بگویم ترس و وحشت، آرامش از او گرفته بود. پیاپی خمیازه میکشید. آشکارا شب نخوابیده بود و حالا به کمک سیگار با غم و اندوه شب پیش کلنجار میرفت. پس از سروکله زدن زیاد با خود، نه آمرانه، که نرمتر از معمول، صدا زد:
ـ حسینقلی!
حسینقلی که در میان ژاندارمها از همه رکتر و تواناتر و زورگوتر بود، وارد اتاق شد. تق هر دو پایش را به هم زد. دستش را بلند کرد؛ دست بر بناگوش با آن خیک گندهاش به خم ترخینه[٢]میماند.
رضایی: چندم ماهه؟
حسینقلی: بیست و سوم.
رضایی نفس عمیقی کشید و با خودش گفت: یعنی یه هفته مونده.
این بار رو به حسینقلی کرد:
ـ این ماه وضعمون خیلی خیطه، اگه عایدی خودم و شما رو هم رو هم بذارم باز کفاف نمیده. از کجا پونصد تومن بیارم؟ برای این جا پونصد تومن راستی راستی زیاده، به خصوص تو بهار که محصول پارسال مردم ته کشیده و مال امسالشون هم هنوز نرسیده. مردم الان تو این کوهها پخش شدهاند و سرشون به کار و کاسبی گرمه. نه شکایت و شکایت بازی هست و نه بزنبزن و درگیری.
حسینقلی: خب، بذار این ماه یه کمی بدهکار باشیم، بعد میدیم.
رضایی: عجیبه ها! تو چند ساله که ژاندارمی و حالا این طوری حرف میزنی! مگه نمیدونی این جور حرفا به گوش سرهنگ نمیره؟ اگه یه همچین چیزی بهش گفته شه، همهمونو منتقل میکنه جای دیگه. حتا ممکنه برامون دردسر درست کنه. شده خونه و زندگیمونو بفروشیم، باید پولشو جور کنیم. اما این قرضی که میگی، میتونیم از خودمون بکنیم، یعنی این ماه فقط از جیب زندگی کنیم و بعدا تلافیشو در بیاریم.
حسینقلی: بله، بله، فهمیدم، حالا چهقد از پول سرهنگ کمه؟
رضایی: دویست تومن.
حسینقلی: خدا حفظتون کنه، دویست تومن که عزا نداره. یه ماموریت به من بده، یه ماموریت هم به رجبقلی، پول سرهنگو جور میکنیم و تازه، یه چیزیم برای اینجا میمونه.
رضایی: خیالت تخت باشه اگه تهش چیزی بمونه، تنها نمیخورم. ولی در یه هفته این کار شدنیه؟
حسینقلی: چرا نباشه؟ چارهای نیست. ما که مامور دولت شدهایم، بایست زحمت بکشیم.
رضایی: هرچی فکر میکنم، میبینم حالا همچین ماموریتی که به خاطرش این همه دهات رو بگردی، نیست. تنها، پروندهی مازاد[i] پارسال مونده. اما بهار و حرف از مازاد؟ اگه کار بیخ پیدا کنه و به شکایت و دادوهوار بکشه، خیلی مشکلساز میشه.
حسینقلی: نه قربان، نمیذارم کار به شکایت و جاهای باریک بکشه. خودم میدونم چی کار کنم. شما فقط برام بنویس.
رضایی پروندهی مازاد پارسال را در آورد و گفت: بوکان چارتا بخش داره: ترجان، یلتمر، آختاچی، بهی، که رو هم دویست و چهل دهه.
رضایی فکری کرد و قلم بدست گرفت و نوشت:
“ژاندارم حسینقلی! باید به نزد مالکان بخش آختاچی بروی و هر کس را که مازاد پارسالش مانده، بلافاصله مجبور به بار زدن آن کنی و به مهاباد بفرستی. اگر بهانه آورد، او را اینجا بیاور!”
حسینقلی دو ژاندارم با خودش برداشت. آنها تفنگهایشان را به دوش گرفتند، سوار اسب شدند و رفتند. او میدانست پیش چه کسانی برود تا چیزی دستش را بگیرد. به سراغ بزرگ مالکان، که با سرلشکر و سرهنگ دوستی و رفت و آمد داشتند، نرفت و رو به خرده مالکان آورد. از هرکسی که هنوز مازادش مانده بود، ١۵ تا ٢٠ تومان گرفت. به کسی هم که بدهی مازاد نداشت، میگفت “اسمت تو لیست اوناییه که مازاد ندادهاند. حرفی داری، برو بوکان پیش رئیس ژاندارمری، شاید اون جا معلوم بشه دادهای یا نه.” طرف هم آخرسر به پنج شش تومن راضی میشد تا مجبور به سفر نشود.
حسینقلی در عرض سه چهار روز دویست تومان جمع کرد. سخت به تکاپو افتاده بود. نزدیکهای ظهر به روستای “کانی تومار” رسید. نیمه روزی آن جا ماند و سید حسن، مالک ده را برای فرستادن به بوکان زیر فشار گذاشت. سید حسن از کم شروع کرد و حسینقلی از زیاد. بعد از چکوچانهی فراوان، سر ده تومان به توافق رسیدند. حسینقلی ده تومان را گرفت و به طرف “حاجی کند” براه افتاد. عصر به آن جا رسید. حسن آغای حاجی کند با مهمانهایی چند در اتاق پذیرایی نشسته بود. از دور چشمش که به ژاندارمها افتاد، بلافاصله میرزا را صدا زد و گفت: برو هرجور شده کاری کن اینا برن و موی دماغ مهمونا نشن. میرزا به پیشواز آنها رفت و شروع به معامله کرد تا آن شب از شرشان راحت شوند. خواست پولی به آنها بدهد تا ژاندارمها آن جا پیاده نشوند و به ده دیگری بروند. حسینقلی از ٢٠ تومن و میرزا از ۵ تومن شروع کرد. او تومان به تومان پایین میآمد و دیگری هم تومان به تومان بالا میرفت. حسینقلی پایش را در یک کفش کرده بود که ١٢ تومان بگیرد. میرزا که دید دیگر فایدهای ندارد و او از این مبلغ پایین نمیآید، ١٢ تومن را داد. حسینقلی آن را گرفت، در جیب بغلش گذاشت، رکابی زد و به سوی”دارهگردهله” به راه افتاد.
به آن جا که رسید، غروب شده بود. در خانهی عموعلی [از اسب] پیاده شد. هرچند که “دارگردهله” کورهدهی بیش نبود و عموعلی هم اتاق پذیرایی آن چنانی نداشت که جای استراحت باشد، اما شب فرارسیده بود و ژاندارم هم که بنا به عادت، شبها اهل رفتن به جایی نیست، به ناچار آن جا ماند.
فردا صبح حسینقلی از خواب برخاست. از خانه خارج شد تا به طرف حوض آب ده برود و دست و صورتش را بشوید. به در خانهای رسید که از آن آواز قرآن میآمد. همان جا ایستاد. فکری کرد و با خودش گفت: این بابا یا مُلاس یا حاجی، یا سید یا یکی تو این مایهها. کلاه شاپو هم نباید سرش گذاشته باشه. با این وضع، میشه چیزی ازش تلکه کرد.
سوار کردن چنین بامبولی با خو و منش ژاندارمها جور درمیآمد، چرا که دولت، قانونی گذرانده بود که طبق آن، همه باید کت و شلوار میپوشیدند و کلاه شاپو سرشان میگذاشتند. لباس کردی، لباس ملی کردها، ممنوع شده بود. هر کسی که میپوشید، طبق قانون بد جور میافتاد تو هچل.
حسینقلی بدون پرسوجو وارد خانه شد. ملا کریم که پیرمردی ریشسفید و ملای ده بود، نماز صبح را به جا آورده، روی جانمازی رو به قبله نشسته بود و قرآن میخواند. همسرش، خاله منیژە، هم چای دم کرده، منتظر بود تا قرآنخوانی ملا سربیاید.
ملا کریم که دید سر صبحی به جای خیر و برکت، سروکلهی این بلای ناگهانی پیدا شده است، رنگ از رویش پرید، در خواندن قرآن دچار اشتباه شد، به حسینقلی خوشامد گفت و به زنش گفت که چای بریزد.
حسینقلی نیمچه کردی و نیمچه ترکی گفت: چایی نمیخورم. میرم خونهی عمو علی. فوری آماده شو، باید بیای بوکان!
ملا: من نه کاری اون جا دارم، نه به خوب و بد دنیا. پیر و از کارافتادهام. چرا باید بیام بوکان؟
حسینقلی گفت: گوش به قانون دولت نمیدی. نه کلاه شاپو سرت گذاشتهای، نه کت و شلوار پوشیدهای. مگه این بی قانونی نیست؟
محمد شریف، همسایه ملا، که دیده بود ژاندارم به خانه ملا رفته، بلافاصله وارد شد تا شاید بتواند او را از چنگ ژاندارم نجات دهد.
محمد شریف رو به حسینقلی کرد:
ـ مرد، زشته، از جون این پیرمرد چی میخوای؟! جونش رو نداره بیاد بوکان. ازش بگذر! انصاف هم خوب چیزیه.
حسینقلی: من این حرفا سرم نمیشه. مامور دولتم. باید فرمان دولت را اجرا کنم.
محمدشریف، حسینقلی را به حیاط برد و پچ پچی با او کرد و به اتاق برگشت. بعد گفت: به ۵ تومن راضیش کردهام. میتونین ۵ تومن براش دست و پا کنین؟
زن ملا که زنی لاغر و مردنی بود، از ترس داشت میلرزید. به زور از جایش بلند شد و شروع به گشتن در بقچه و خرتوپرتهایش کرد و سر آخر ٢ تومان پیدا کرد و آن را به دست محمدشریف داد و گفت: به خدا جز این چیزی تو خونه نداریم. محمد شریف جیبهای خودش را گشت، یک تومانی را که داشت درآورد و با دو تومان زن ملا به حسینقلی داد و گفت:
ـ ندارن، هیچ چی ندارن، ایناهاش! جلوی چشمای خودت، من یه تومن به خاطر اونا بهت میدم. منم، فقط همینو دارم، وگرنه دریغ نمیکردم.
حسینقلی که دید چیز دیگری عایدش نمیشود، سه تومن را گرفت و رو به ملا کرد و گفت: استاد، به خاطر قرآنه که من اینو میگیرم. مادرم دوسه ماهیه مرده، به جای دو تومن باقیمونده برا مادرم قرآن بخون!
١. حسن قزلجی در سال ١٩۵۶ در عراق دستگیر و زندانی و سپس، در مرز قصر شیرین به مرزبانان ایران واگذار شد. قزلجی در هنگام دستگیری، اسم اصلی خود را نگفته بود و از این رو، پلیس ایران نتوانست او را شناسایی کند. او در مرز، به کمک چندی از میهنپرستان کرد موفق به فرار شده، به کرمانشاه رفت. آن جا، او به کمک شیخ معتصم حسامی راهی دهات اطراف سنندج شد. او پس از چندی زندگی مخفی، توانست بار دیگر به عراق بازگردد.
٢. تهرخینه، تهرخنه و تهرخوانه (کردی)، ترخینه، آش ترخینه دوغ (فارسی)، کشگینه (لری) غذایی است آبکی که از دوغ یا شیر تخمیر شده به دست میآید. این غذا از خیس دادن بلغور گندم یا جو در دوغ ترش به مدت ۱۰ روز تهیه میشود. در روش دیگر بلغور را به مدت چند ساعت در دوغ میپزند . پس از این مدت قطعاتی از این مخلوط خمیر مانند را گلوله کرده و گاهی با افزودن اندکی گیاه خشک پونه آنرا زیر نور آفتاب خشک مینمایند. تکههای خشک ترخینه را با افزودن حبوبات و سبزی خشک بهعنوان آش آماده میکنند. شاید ترخینه را بتوان بهعنوان اولین غذای نیمه آماده شناخت. منبع: ترخینه fa.wikipedia.org/wiki
٣. از هر مالکی تحت عنوان اینکه محصولش زیاد است و احتیاجی به آن ندارد مقداری گندم میگرفتند و اسم این را “مازاد” گذاشته بودند. آنها هم به جای این گندم یا پول نمیدادند یا مبلغ بسیار ناچیزی به آنها [ماموران دولت] میدادند. قزلجی
***
کتاب “خنده ی گدا” را در آدرس های زیرین بخوانید:
https://www.pmnews.se/kteb/khende-geda.pdf
https://www.rabari.org/wp-content/uploads/2021/09/%D8%AE%D9%86%D8%AF%DB%95%DB%8C-%DA%AF%D8%AF%D8%A7.pdf