از گرد و غبار هوا کمی کاسته شده. فرصت خوبی در یکی از روزهای تعطیل پیدا کردهام برای بازدید و گردشی کوتاه در شهرستان و بازار جوانرود.
با ورود به شهر آنچه بیش از هر چیز جلب توجه میکند، رنگهای متنوع است، خواه پشت ویترین و در قفسهی مغازهها، خواه روی لباس و بر تن آنها که از کنارشان عبور میکنم. با این حال، برای بهتر و دقیقتر دیدن باید ماشین را جایی پارک کنم. شهر پر از پارکینگهای کوچکی است که ظرفیتشان بهسرعت پر میشود. خیابان «شافعی» را تا انتها میروم و بالاخره جایی پیدا میکنم. هزینهی پارککردن را برای سه یا چهار ساعت میپرسم، میگوید دههزار تومان. کمی مکث میکند و ادامه میدهد: البته امروز تعطیل است و میشود پانزدههزار تومان. قیمت زیادی نیست و قبول میکنم. کوچههایی با فاصلهی کم از هم و با شیب تند قرار دارند که میشود از آنها پایین رفت و به بازار رسید. اسم همهی کوچهها “وحدت” است که با شمارهگذاری متمایز میشوند. از وحدت ۲۲ وارد سرازیری میشوم. شلوغی بازار را که به موازات خیابان شافعی کشیده شده میبینم. در انتهای کوچه به اولین مغازه میرسم که وسایل صوتی-تصویری میفروشد. تلویزیونهای بزرگ و کنار هم را نگاه میکنم و میروم.
صاحب هر مغازهای با تکههای گونی یا برزنت، فضای بالای سرش را مسقف کرده و همین باعث شده است که کل بازارچه مسقف شود. آفتاب به عابران نمیخورد و در نتیجه هوا مطبوعتر است. تعداد زیاد دستفروشها فضا را تنگ کرده و هیچ خودرویی از وسط بازارچه نمیتواند عبور کند. البته گاریهای کوچک برای حمل بار امکان عبور و مرور دارند و پشت مغازهها هم که به آن سمت خیابان وصل میشود آنقدر جا دارد که وانتها برای رفتوآمد مشکلی نداشته باشند.
بازارچهی مرزی جوانرود، معدن لوازم آرایشی و بهداشتی غیر اصل است. چای و قهوه و نسکافه هم پابهپای شامپو و صابون و کرِم رقابت میکنند. وجببهوجب ظرف غذا، چاقو و چادر مسافرتی در طرحها و اندازههای مختلف و متنوع چیده شدهاند. بعضی از غرفهها آنقدر وسوسهانگیزند که میایستم و همه را به چشم خریدار نگاه میکنم و مغازهدارها با حوصله قیمتها را اعلام میکنند و مشخصات را توضیح میدهند. ترتیب خاصی هم در مورد مغازهها وجود ندارد. ظروف آشپزخانه، باند، بلندگو، و عینک آفتابی. با این حال، آنچه بیش از بقیه به چشم میخورد محصولات آرایشی و بهداشتی است. ردیف لاک و تیغ ژیلت ارزانقیمت جلوی مغازهها چیده شده است و تا چشم کار میکند پنبهی لاک پاککن است که در جعبههای کوچک و بزرگ ریختهاند.
محصولات خوراکی هم متنوع است. اینجا هم چندان نظم و ترتیبی وجود ندارد. گردو و رب انار و سماق محلی را کنار هایپ و ردبول و نسکافه گذاشتهاند تا هیچ سلیقهای ناامید و دست خالی عبور نکند. روی شیشهی اکثر مغازهها بسته به اندازهاش کاغذهایی برای تبلیغات چسباندهاند: “سود کمتر فروش بیشتر”، “زیرپیراهنی اعلاء، رکابی، آستیندار و یقهخشتی” و “سوتین نخی و شورت گیاهی.” یکی از مغازهها هم روی تکهای مقوا نوشته است: “ایرانی نداریم.”
بین اجناسی که روی قفسههای چوبی چیده شده است چیزهایی بسیار ظریف و زیبا وجود دارد. بسیاری از آنها آنقدر جذاباند که بدون احساس نیاز، بهشدت برای خریدنشان وسوسه میشوم: ناخنگیرهای کوچک، قیچی در اندازهها و رنگهای مختلف، بیلچهی آمریکایی چندکاره و سوهان پا که برطرفکنندهی ترک کف پاست و علاوه بر خاصیت ضد قارچ پوستی، ویتامینه هم است.
تقریبا در همهی مغازههایی که محصولات آرایشی دارند، صابون شیر الاغ و صابون تریاک هم وجود دارد. اسامی و مشخصات اجناس معمولا چندان با سلیقه نوشته نشده اما خواناست. بر خلاف نوشتهها، خوراکیهای محلی را با دقت و ظرافت چیدهاند. “سقز محلی” هم خیلی به چشم میخورد. “درجهی یک” و مناسب برای “درمان بیماری معده.”
فرقی نمیکند کجای بازار جوانرود و روبهروی کدام مغازه ایستاده باشید. همهجا رنگارنگ و جذاب است. حتی ابزارآلات صنعتی هم تنوع رنگ جذابی دارند. آچار، پیچگوشتی، انبردست، فازمتر و چکش. هر چند سخت و دشوار است اما مقاومت میکنم و آچار فرانسهی دسته نارنجی را نمیخرم. تنها مغازههایی که تنوع رنگ ندارند آنهایی هستند که لوازم شکار و کولهپشتیهای مخصوص کوهنوردی و طبیعتگردی میفروشند. مسیرم را کج میکنم و میرسم به چند نفری که مشغول دیدن چاقو در بساط چند دستفروش هستند. قیمت اجناسی که میشناسم چندان تفاوتی با سایتهای فروش اینترنتی نداشت. زیرانداز و حوله و صابون حتی کمی گرانتر هم بود. جوانی از روبهرو به سمتم میآید، به هم که میرسیم سرعتش را کم میکند، چیزی زمزمه میکند و بهسرعت رد میشود. فکر کردم احتمالاً فروشندهی گیرندهی ماهواره یا شوکر و اسپری فلفل است که تعدادشان در بازار کم نیست. کمی بعد و در مسیر برگشت دوباره او را میبینم. گوشهایم را تیز میکنم تا شاید این بار بفهمم که چه میگوید. با همان صدای زمزمهمانند میگوید: “کلت کمری.”
پشت بازارچهی مرزی و به موازات آن، باز هم ردیف مغازههایی را میبینم که بزرگترند. اینجا اما خبری از جمعیتی نیست که در قسمت سرپوشیده بودند. اولین ساختمانی که به چشم میخورد مجتمع تجاری، مسافرخانه و رستوران صلاحالدین ایوبی است که برخلاف تابلویش چندان بزرگ به نظر نمیرسد. مغازههای این قسمت بیشتر پارچهسرا و فروشگاه لوازم خانگی هستند. جایی خلوت و روبهروی یکی از همان پارچهفروشیها زنی پای بساط فروش کلوچه و نوشابه، کنار دستگاه کارتخوان مشغول صحبت با تلفن همراه است. بین کل مغازهها و فروشندهها تنها زن فروشندهای که میبینم همین یک نفر است.
محل عبور در بازارچهی مرزی باریک است اما با مغازههای کوچک و جمعیت بیشتر به چشم میآید. پشت بازار اما متفاوت است. خلوت با مغازهها و پاساژهای بزرگ. کمی پایینتر از مجتمع بزرگ تجاری تفریحی الماس جوانرود که خلوت است و مغازههای خالی زیادی دارد، اسکلت فلزی یک پاساژ دیگر را هم بنا کردهاند. خبری از کارگرها و رفتوآمد و حملونقل مصالح نیست. گویا بعد از شروع مراحل اولیهی کار وقفهای طولانی ایجاد شده است. تیرآهنها زنگ زدهاند و احتمالاً تا پایان کار، زمان زیادی مانده است. پیادهرو این قسمت آنقدر عریض است که عدهای روی زیرانداز نشستهاند و استراحت میکنند. در تمام مسیر خودروی پراید سفیدی هم مدام در حال رفتوآمد است که بلندگویی روی سقفش هست. صدایی بیرمق پخش میشود تا زمان و مکان نمایشگاه اقتصاد مقاومتی لوستر و مبلمان را اعلام کند. تبلیغات این نمایشگاه را در ورودی جوانرود هم دیده بودم.
همهی مسیری را که آمدهام باید به سمت خیابان شافعی برگردم. از کوچهای که نبشش لامپ چهارکارهی حشرهکش میفروشند بالا میروم. نمیدانم وحدت چندم است. به بالا که میرسم آن سمت خیابان “بستنیفروشی روزاریو” را میبینم. خیاطیهای جوانرود انگار بیشتر در همین خیابان هستند. اکثرا کوچکاند و بهشدت پاکیزه و پارچهها با دقت روی هم چیده شده است. به وقت نهار نزدیک شدهام اما میخواهم بازار میوهی شهر را ببینم. فاصلهی چندانی تا آنجا ندارم. از کنار پارکینگی عبور میکنم. ظاهرا ظرفیتش پر شده. ترافیک همچنان زیاد است و ترجیح میدهم که بقیهی مسیر را هم پیاده بروم. عبور و مرور در هیچ خیابانی روان نیست. البته دلیل اصلیاش باریکی خیابانهاست و نه تعداد زیاد خودروها.
بازار میوه هم خوشرنگ است. اینجا خیابان پهنتر است. وانتهای فروش میوه دقیقاً وسط خیابان کنار یکدیگر پارک کردهاند. روبهروی مغازههای سبزیفروشی، دیوار بلندی با نوشتههایی درشت و هر دو از “رهبر” به چشم میخورد. اولین جمله این است: “ماهواره یعنی ترویج فرهنگ بیبندوباری فکری و… .” ادامهی این جمله مشخص نیست و دیوار دقیقا بعد از همین “و” با جملهی دیگری ادامه پیدا میکند: “هرچه امنیت بیشتر باشد امکان کار، امکان تولید، امکان عمران، امکان پیشرفت، امکان ارائه خدمات، بیشتر خواهد بود.”
تعداد موتورسیکلتها در شهر زیاد است. احتمالا هم برای رهایی از شلوغی و هم برای استفادهی کاری. روی تعدادی از موتورها جعبهای فلزی با این نوشته به چشم میخورد: “جوشکاری سیار.”
برای نهار میخواهم جایی خلوت و دور از سر و صدا و تقریباً خارج از شهر را پیدا کنم. خوراکیهایی که آماده کردهام داخل خودرو هستند و دوباره باید تا پارکینگ پیادهروی کنم. پارچهفروشیها را دوباره نگاه میکنم. پر زرقوبرق و رنگارنگ و بسیار متنوع. به نظر میرسد که جوانرود بیرنگی کوهها و صخرههایش را در لباسهایش جبران کرده است. لباس زنان بسیار شاد است، با رنگهایی گرم و زنده. در کل مسیر تا پارکینگ حتی یک مورد هم به چشمم نمیخورد که لباس دو نفر یکی باشد. هر چند لباس مردان تنوع کمتری دارد اما شال کمرشان رنگهای مختلفی دارد. به پارکینگ میرسم و کرایه را میپردازم و بهسختی از شلوغی خیابان خلاص میشوم. جوانرود آنقدر بزرگ نیست و برای آنکه جایی خارج از شهر را برای نهار خوردن پیدا کنم نیازی نیست بیشتر از ده دقیقه رانندگی کنم.
جاده را تا جایی که میشود ادامه میدهم و کنار یک زمین کشاورزی توقف میکنم و ماشین را پارک میکنم. اوضاع آسفالت چندان مناسب نیست. در حاشیهی مسیر و دقیقا از قسمتی که خلوتتر میشود، زبالههای زیادی ریخته شده و نخالههای ساختمانی هم تصویر ناخوشایندی را ترسیم کرده است.
بعد از نهار دوباره به شهر برمیگردم تا از همان مسیری که وارد شهر شدهام خارج شوم. پراید سفید هنوز در حال تبلیغات است. از کنار مسجد عبور کردم. مردان زیادی عمدتاً تسبیحبهدست کنار یکدیگر در حال صحبتاند. دوباره به پارچههای خوشرنگ مغازهها نگاه میکنم. دختری با موهای بافته، روبهروی یک مانکن ایستاده است و به پارچهها دست میکشد. بهسرعت از خودرو پیاده میشوم. کنار ورودی مغازه میایستم و بیآنکه متوجه شود عکس میگیرم و برمیگردم.
منبع: سایت آسو