امروز ١٠ فروردین ، هوا در مهاباد بس ناجوانمردانە سرد است و همـچون ٦٧ سال قبل مردم در بهاری کوتاە و زود گذر ، زمستانی بس طولانی را به همراە بیم ها و یأس ها تجربە میکنند !
آری امروز ١٠ فروردین روز شهیدان کردستان است ! جهت گرامی داشت یاد شهیدان پیشوا قاضی محمد و همرزمانش آن سربداران سرفراز کردستان ، صبحگاهان قبل از حضور بر سر مزارشان و ادای احترام ، رهسپار میدان چوار چرا شهر شدم . رفتم تا نسیم آزادگی و روح حق طلبی قاضی را دوبارە شمیم جان و وصایایش را حلقەی گوش کنم ! بسویش شتافتم تا میثاق تازە کردە و پیمان نو کنم کە تا آخرین نفس برای تحقق آرمانهایش و آنچە جان را در راهش فدا کرد ، مبارزە و جانفشانی خواهم نمود .
باد شدید و سوز و سرما ، شیران به زنجیر کشیدەی اطراف ” چوار چرا ” را بیش از پیش رنگ زرد کردە بود ، مردم سر در گریبان و رنجور در مسیر های متقاطع بی تفاوت از کنار هم میگذشتند . عدەای از بیم جریمەی پلیس و گزمەهای دولتی با عجلە از آنجا دور شدە و در شلوغی و هیاهوی شهر مثل مار به کوچە پس کوچە ها خزیدە و گم می شدند !
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،
سرها در گریبان است .
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
که ره تاریک و لغزان است .
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی ،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛
که سرما سخت سوزان است .
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
در هوای گرگ و میش چنین روزی ، چند تنی را دریافتم کە مثل من بدنبال خویشتن خویش می گشتند. در دو سوی میدان علاوە بر تحرکات رذیلانەی عملەهای ظلمە ، آجر و سیمان و آهن دست بە دست هم دادە عمارت بلند بی روحی را بپا کردەاند تا بدین ترتیب چوار چرا را تاریک و عاری از روشنایی” بینایی ” کنند ! اما زهی خیال باطل .
با نظر براست ، دور میدان چرخیدم و تجسم حماسەی مقاومت ، پایمردی و وفاداری قاضی ها را از چهار گوشە میدانی کە چهار پارچەی کردستان را رهبری کرد ، در ذهنم تداعی بخشیدم و این شعر پر معنا را کە دوست نازنینم به مناسبت ” ١٠ خاکە لێوە ” برایم فرستادە تکرار می کنم و ای کاش می توانستم آنطوریکە رسم چوار چراست آنرا نوشتە و در آنجا نصب میکردم و یا با صدای بلند به گوش مردم شهر می رساندم :
ای آتش افسردەی افروختنی !
ای گنج هدر گشتەی اندوختنی !
ما عشق و وفا را زتو آموختەایم
ای زندگی و مرگ تو آموختنی !
…
وقت بود کە برگردم و دیدار به پایان برسانم . در گوشەی میدان و زیر درخت دوقلوی تنومند کە یادگار پیشوا ست ، دمی آسودم ! هیکل پر وقار این دو درخت ، نماد مقاومت و ایستادگی ملتی است کە تا آخرین نفس برای آزادی و آزادگی در حال مبارزە است .
فضا بس ناجوانمردانە سرد است !
زمستان است …
حالیا چشمان نا محرم و دستان پلید ” چوار چرا ” را از صاحبان اصلیش ربودە و بە غارت بردە است . چرکین صفتان وقیحانە در تلاشند وجب بە وجب ” چوار چرا ” را تسخیر و به زیر سیطرەی نقریسی خود در آورند . نهالی کە پیشوا بە نیت و آرزوی آزادی کردستان کاشت ، اکنون دولت چپاولگر در کنارش تابلوی بدقیافەی تبلیغاتی بر پا کردە تا طینت و ذات پلیدش را نمایش دهد . اما باز این چوار چرای سربلند است کە پر هیبت و با صلابت ، درختی را کە رمز ماندگاری و پایداری آرمانهای پیشوا قاضی و یادگار دوران خوش آزادی است ، هدیەی دیدگان حق طلب و رهجویان آزادی کند!
…
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،
درختان اسکلتهای بلور آجین .
زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه ،
غبار آلوده مهر و ماه ،
زمستان است .
از چوار چرار ، سکوی آزادی بە سوی میعادگاە آزادمردان حزب دمکرات کردستان می شتابم کە سرفراز و سربلند بر دار شدند و درس شهامت ، وفاداری ، دلیری و پایبندی بە آرمان را بە رهروانشان آموختند ! میروم تا همچون شاگرد و رهروی مخلص ، صادقانە سر تعظیم بر بارگاهشان خم کردە و یادشان را گرامی بدارم.
از بلندای مکانی که بهترین فرزندان کردستان در آن آرمیدە ، این شعر را برای دلتنگیم زمزمە می کنم !
با همین دیدگان اشک آلود،
از همین روزن گشودە به دود ،
به پرستو ، بە گل ، بە سبزە درود !
به شکوفە ، بە صبحدم ، بە نسیم ،
بە بهاری که می رسد از راە ،
چند روز دگر به ساز و سرود .
ما کە دل های مان زمستان است،
ما کە خورشیدمان نمی خندد ،
ما کە باغ و بهارمان پژمرد ،
ما کە پای امیدمان فرسود ،
ما کە در پیش چشم مان رقصید ،
اینهمە دود زیر چرخ کبود ،
سر راە شکوفەهای بهار
گریە سر می دهیم با دل شاد
گریە شوق ، با تمام وجود !
سال ها می رود کە از این دشت
بوی گل یا پرندەای نگذشت
ماە ،دیگر دریچەای نگشود
مهر ،دیگر تبسمی ننمود .
اهرمن می گذشت و هر قدمش ،
ضربەی هول و مرگ و وحشت بود!
بانگ مهمیزهای آتش ریز
رقص شمشیرهای خون آلود!
اژدها می گذشت و نعرەزنان
خشم و قهر و عتاب می فرمود
وز نفس های تند زهر آگین،
باد ، همرنگ شعلە بر می خاست ،
دود بر روی دود می افزود .
هرگز از یاد دشتبان نرود
آنچە را اژدها فکند و ربود
اشک در چشم برگها نگذاشت
مرگ نیلوفران ساحل رود
دشمنی ، کرد با جهان پیوند
دوستی ، گفت با زمین بدرود…
شاید ای خستگان وحشت دشت !
شاید ای ماندگان ظلمت شب !
در بهاری کە می رسد از راە ،
گل خورشید آرزوهامان ،
سر زد از لای ابرهای حسود .
شاید اکنون کبوتران امید ،
بال در بال آمدند فرود…
پیش پای سحر بیفشان گل
سر راە صبا بسوزان عود
بە پرستو ، بە گل ، بە سبزە درود!
شعر ها
١_فریدون مشیری
٢_سایە