پیشکش به «دکتر»
که این روزها
نبودنش، سختتر از هر زمانِ دیگر است..
چراغی که خورشید
میستود
۱
لبخندِ برگِ بید
اسیرِ ساقهای بلندِ خورشید
و آوازِ داغِ غوک
زخم میزد
تنِ خستهی چشمه را،
و باز
کاسهای خون در چشمِ پاییز
چوبِ حراج به قلبِ خُمره و جام میزد
رنگِ بلند و تندِ انگشتانِ باد
روی شانههای لُختِ خزان
همصحبتِ تنِ فرتوتِ زمستان.
حرفی میمانَد آیا
از سینههای آبدارِ انار
یا لبهای پرهوس و بوسِ بهار؟
در خاطرِ همین ایامِ حیِّ حاضر
چشمِ باغ، از وحشتِ کوچ، سرشار و
رگهای تاک، در عطشِ هُرمِ شراب،
سرو، امّا راهِ خود میرود و
شببوها حرفِ خود را میزنند
پچپچِ یاسها هم
محبوسِ خلوتِ گلهای سرخ،
و درختهایی زانو در بغل
پستانشان، زیرِ دندانِ مور و ملخ
و نگاهشان به کاج
کاجِ تنها
کاجِ دانا
که تسلّی میبخشد به مسیح
به کریسمس، امید..
۲
سالها پیش
عقابی
هیمنهاش را گشود بر چشمِ زاغان
چراغی که او را
خورشید میستود
آن روزها
سواری از قلّه تاخت سوی دشت
سرودِ کبک
رها
از دامنه به خیابان پیوست
و تو!
فصلها را در طراوتِ سفر بودی
در هوای آزادی،
پرسیدی:
«سفرِ دموکراسی با نعلین؟!
نشستِ منبر با گفتوگو؟!»
اِنذاری در خورِ زمان و
قدّ فهمِ ما چه کوتاه..!
«..و زبانِ ریش، پیچیدهتر از شغالِ شعار
خوشرنگ، همچو مار..»
آری!
خیلِ خفّاش و گلّهی کفتار
نه یارای رؤیتِ نور
نه توانِ دیدنت، حتّی ز دور،
کافهای یافتند و
قهوهای به رنگِ شوکران
با شاخهی زیتون و
رایحهی پوسیدهی سیبی از جنوبِ لُبنان
و گفتوگویی پایانش گلوله..
فرعونها پیش از تو
فرعونها پس از تو
غرق شدند
یکییکی
از قضا
در شهوتِ خشمِ خود و
همتایانشان..
باغچه نبود سَرَت، گلوله در آن بکارند
یا قلبت درخت، میوه از آن بردارند
مسیح نبودی مصلوب کنند
حلاج نه که بر دار کِشند
تو چشمِ بینای حقیقت بودی
همدرسِ ارسطو
همدردِ سقراط
پیامبر نه، یارِ خلق
عصای دستِ مردمت
از نیلِ ستم
میگذشتی
از نیلِ خون
گذشتی..
ارومیه، ۹۸/۴/۱۹