بعد از ” نە بە جمهوری اسلامی” در ایران، از سوی اکثریت مردم کوردستان، در١٠ و ١١ فروردین سال ١٣٥٨ (١٩٧٩)، این خلق بە جنگی ناخواستە در ٣١ فروردین، جنگ تحمیلی نقدە، و ٢٨ مرداد جنگ تحمیلی سراسری کوردستان، کشاندە شد. احزاب سیاسی و مدافع خواستەها و مطالبات مردم ناچار بە “مقاومت مسلحانە” شدند. بعد از فراز و فرودهای، سال ١٣٥٨ و ٥٩، جنگ و آتش بست و مذاکرە و قبول نکردن، خواستهای “هیئت نمایندگی خلق کورد”، از پاییز ١٣٥٩ بە بعد، جنگ در کوردستان از سر گرفتە شد و متأسفانە تا کنون بە شیوەهای “سخت افرازی” و “نرم افزاری” جریان دارد.
پیشمرگە و کادرهای احزاب و سازمانهای موجود در کوردستان ایران، از سال ١٣٦٥ بە بعد کە بیشتر در مناطقی کە در کوردستان عراق خواندە میشود، در نزدیک مرز دو کشور پایگاههایی دارند. آنان چند ماهی در سال را، مخصوصا در بهار و تابستان بە میان مردم خود میآیند. – آنان باید از مین و کمینهای “سپاە قودس” عبور کردە و بە گشت زنی، تبلیغات و روشنگری از نزدیک، در میان مردم خود یپردازند-. بیشتر اوقات سپاە پاسداران بە کمک همەی نیروهای خود و ١٧ بخش امنیتی، بە تعقیب و درگیری با آنان، مبادرت می ورزند. پیشمرگان هم دفاع میکنند.
در این چارچوب در ٢٥ اسفند ماە ١٧سال پیش (١٣٨٢)، (٢٠٠٣)، اتفاقی افتاد کە، بیم و امید، جسارت و فداکاری، از جان گذشتی و درایت، آدم فروشی قرن ٢١م، ترس و وحشت آفرینی، شکنجە و شکستن، نادم و پشیمان ساختن، موفقیت ظاهری در خیانت بە اعتماد، مسخ انسانیت، مغرور از موفقیت، بەخدمت گرفتن کسانی با امکانات و رانت، یا فشار و ناچاری، از کدهای مهم آن بودند.
سە کادر – پیشمرگەی برجستەی حزب دموکرات کوردستان ایران، بنامهای، حسن جزایرچی، کامیل استاد احمدی و مجید صدفی، از طریق فرد یا افراد “نفوذی”، در شهر مهاباد توسط اطلاعات سپاە پاسداران متأسفانە دستگیر میشوند. بعد از مدتی بە اصطلاح “محاکمە” بە اعدام محکوم میشوند. چند صباحی پیش از اجرای حکم، آنها از زندان مهاباد، توسط جوانهای ریشە در خون، کارو رسولی، کە عمو بزرگش در سال ١٣٢٦ دلشاد رسولی، در مهاباد و داییش ، شهاب اردلان، در سال ١٣٦٢، کە در آن سال ٧٤ نفر اعدام شدند، در راە آزدی و حقوق انسانی و ملی جان باختند. لقمان رمضانی، ناجی دیگر پیشمرگان، انسانی وارستە و باحکمت- کە کامیل او را حکیم مینامید- از آنان زندانبانانی با دیسپلین ذوب در خشونت و قساوت در برابر همشهریان خود و هر زندانی کە بە آن “تبعیدگاە”، آوردە میشدند، رفتار میکردند.!!!؟؟؟ این چند سطر،چکیدەی آن داستان پر از هیجان آزادی و مملو از فداکاری جمعی در یک بازەی زمانی ٤٥ روزە در فاز اول است.
زندانبان دیروز، ناجی و پیشمرگ، کادر و رهبر امروز حزب دموکرات کوردستان، آقای کارو رسولی درتلویزیون کورد کانال، بە زبان کوردی، میگوید: پدرم و من نمیخواستیم بە سربازی بروم. کشتیگیر موفقی بودم، از راە پزشکی اقدم کردیم، معافیت بگیرم. تنها پسر خانوادە بودم. سە خواهر هم دارم. در آن تلاش موفق نشدیم.
بە نظر من دست تقدیر چنین خواست، جزو یکی از ٢١ سربازی سالانەای باشم کە برای آموزش سربازی برای سهمیەی زندان، بە پایگاە “شهید کچویی” در نزدیکی کرج بروم. در آنجا، آموزشهای خشن و تند، ضد انسانی و تهی از عاطفە، را بیاموزم. بە مهاباد برگردم و جزو پرسنل بیش از ٦٠ نفرەی کوردهای افسر، درجەدار و سرباز زندان، محکم ساختە شدە با مقررات سفت و سخت، گردم. رفتنم بدانجا مصادف بود، با بردن کاک محمد شهرویرانی، بە زندان ارومیە، برای اعدام بود. من او را ندیدم. ولی بیشتر افراد برایش متأثر بودند.[ کاک محمد یکی از پیشمرگە- کادرهایی بود، کە ١٠ سال با یک پای قطع شدە، در زندانهای مهاباد و اورمیە منتظر اعدام بود. خوشبختانە از زندان رهایی یافت و با رنج و مشقاق زیادی، در کشور دانمارک پناهندگی گرفت.]
مدتی بعد کە با رفیقم لقمان رمضانی مهمترین امورات داخل زندان را انجام میدادیم؛ شایعەی دستگیری سە نفر از کادر- پیشمرگەهای حدک، بدون درگیری و خیلی آسان، با پرشسهای فراوان، چگونە و چرا اینطور شد!!!؟؟؟ در شهر مهاباد و دوروبر پیچیدە بود. بیشتر افراد غمگین و ناراحت. چون “حکم” معلوم بود.
روزی پیشمرگان زندانی را آوردند. چشم بند در چشم، دستبند در دست و پابند بە پا، وارد زندان شدند. در قرنطیە بودند، کە بە دیدنشان رفتم. هیچوقت پیشمرگە را ندیدە بودم. حسن جزایرچی، پیراهن نازکی بەتن داشت و سردش بود. تابستان بود کە دستگیر شدە بودند. حالت عجیبی داشتم. پیراهن گرمی در زیر لباسهای فرمم پوشیدە بودم. آنرا در آوردم و بهش دادم کە بپوشد. از گرفتنش اکراە داشت و تعجب کرد. گرفت و پوشید. استاد کامیل با کلام شعری با کاک لقمان رمضانی سخن گفت.
کامیل استاد احمدی در گفتگوی جداگانەای گفت: ما را بعد از پنج ماە و نیم زندانی سخت و پر مشقت انفرادی بە ماهابد آوردند و بە قرنطینە نم داری بردند. با نگهبان آنجا لقمان رمضانی حرف زدم، اهل روستاهای دوربر مهاباد بود. شهید عبداللە شریفی، آن انسان شریف و مهربان، حضو کمیتەی مرکزی را میشناخت. او باحسرت مرا نگاه کرد و گفت: میخواهم یادگاریی از تو داشتە باشم. گفتم قلم و کاغذی برایم بیاور. آورد. رویش نوشتم: بە استقبال مرگ نمیروم، ولی اگر آمد از آن گریزی نیست، مهم آنست کە زندگی و مرگ تو چە تأثیری در زندگی دیگران داشتە باشد. [نقل بە مفهوم، از نوشتەی زندە یاد صمد بهرنگی در ماە سیاە کوچلو.] کاک کریم فرخەپور کە مصاحبە کنندە بود، پرسید: در قرنطینە دوربین کار گذاشتە نشدە بود؟ کاک کارو جواب داد، خیر. آنجا دوربین نداشت.
وقتی بە زندان عمومی آوردە شدند، همەی زندانیان، کە بیشترشان عادی و معتادین بودند، بە آنان احترام ویژەای گذاشتند. بهترین تختها، پتوها و ملافەهای تمیز را بهشان دادند. روزهای سرد و سختی بە زحمت در گذر بودند. پیشمرگە با توجە بە نامش، کارش فداکاری و از جان گذشتگی است. پیشمرگەهای زندانی، از روحیەی خیلی بالایی برخوردار بودند. از سقز خبر اعدام پیشمرگە- کادر رامین شریفی رسیدە بود.
در آن “فصل سرد”، روزی کاک حسن جزایرچی را بە دادستانی احضار کردند، کە بیرون از زندان بود. من ضمانت رفتن و برگشتن وی را بعهدە گرفتم. وقتی از آنجا بیرون آمدیم و بە طرف زندان برگشتیم، خیلی ناراحت بود. گفتم: چی شد؟ گفت: اعدام!؟ راە را کە ادامە میدادیم. خیلی متأثر شدم. گفتم: چرا فرار نمیکنی؟ نگاە سردی بە من کرد. در سکوت بە زندان برگشتیم.
بە فکر افتادم اگر برای آزادی این سە نفر کە “جرمشان” غیر از آزادی و مدافع حقوق انسانی ملت کورد در ایران، چیز دیگری نیست، اقدام کنم، عمل شایستەای انجام میدهم. اول با خودم بە نتیجەی ” آزادی یا مرگ” رسیدم. بعد با لقمان رمضانی، کە فردی با فکر والا کە بیش همە خیلی بیش اطمینان داشتم و آن شب قرنطینە هم، سرنخی برایم شدە بود، در هواخوری زندان، بایش حرف زدم. او را فردی کم نظیر با تفکر والای انسانی و آزادیخواهی و درغم رهایی پیشمرگان زندانی دیدم و همکاریی جدیدی را در درون نهادی خوفناک و سرکوبگر را آغازکردیم. با هم کارهایی سخت و حساس، دقیق و مخفی را میبایست انجام دهیم.
شب موعود فرا رسید. زند یاد اسماعیل سردشتی – خوانند مشهور کورد- در زندان بود. “دۆکلیو” کە غذای محلی است، پختە بود. او در فکر خوراک مورد علاقە برای پیشمرگەها، و ما، در فکر آزادی آنان، با گذر از “هفت خوان رستم” بودیم. [اسماعیل سردشتی بعد از رهایی از زندان، بە جنوب کوردستان رفت. مدتی بە حدک پیوست. با دسیسەی “سپاە قدس”، متأسفانە ترور شد.]
پنج نفری سفر نامعلوم و خیلی سختی را، شروع کردیم. قبڵا با قیچی ، کوچک اصلاح سبیل، کاک لقمان آژیرها را قطع کردە بود. چند در آهنین را کە با بیش از ٢٠ قفل بستە شدە بودند، باز و بستە کردیم. بە در خروجی پشتی زندان مخوف رسیدیم. میبایست آن درب آهنی سنگین در بیرون باز میشد.
کسی کە همکار باز کردن آن در بود، آنجا نبود. ما با مشکلاتی کە برایمان در درون زندان پیش آمد و یک ساعت با قرار مقرر، تأخیر داشتیم. راە چارە چە بود؟ کاک کارو ادامە میدهد: از راهی کە رفتە بودیم، باز گشتم. یکی یکی دگر بار قفلها را باز و بستە کردم. بە درون زندان رفتم واز درب جلوی بە بیرون آمدم. نگهبان و سرباز کوردی را دیدم. احوالپرسی کردیم. دوست سرباز کورد گفت: کجا میروی؟ گفتم: منزل. منزلمان یکی دو دقیقە از زندان فاصلە داشت. من در جهت معکوس منزل بایستی میرفتم. حالت عجیبی داشتم.
خودم را بە جلو درب آهنی سنگین کە پنج قفل داشت، رساندم. در را باز کردم. پیشمرگان و لقمان منتظر و مضطرب، چمباتمە نشستە بودند. استاد کامیل گفت: “خدا آمد”. حالا نوبت رد شدن از دید برجک نگهبانی بود، کە نورافکنی قوی دارد، کە دوروبر خود را مثل روز روشن میکرد، و میچرخید. خودمان را با زحمت و دردسر فراوان، از آن هم رهانیدم. با گامهای پیویستە و بیم و امید، جلو رفتیم. بە خیابانی رسیدیم. ماشینی کە میبایست منتظرمان میشد، جای مقرر نبود!؟
با ” آزادی یا مرگ” فاصلەی کمی داشتیم. پیشمرگان با دمپایی و ریش بزرگ و ما با کفشهای آدیداس و اصلاح کردە، در قراری نیامدە، راە میپیمودیم. با مشقت فراوان خود را بە خارج از شهر رساندیم. [استاد کامیل گفت: با تاکسیهای ناشناس از نزدیک زندان دور شدیم.] از کورە راههای کوهها بە سان سرود “مرا ببوس”، حیدر رقابی و گل نراقی، “گذشتە از جان” همراە با سە پیشمرگ ، کە تا دیروز اعدامی، ولی امشب از زندان در آمدە، از مرگ فاصلە گرفتە و با بدون فکر از عواقب کار برای آزادی از زندان بطور کامل، مبایست از “توفانها” بگذریم.
کاک لقمان رمضانی متأسفانە، همراهمان نبود، بە راهی دیگری رفتە بود. این بار فداکاران و از جان گذشتگان دیگری، چهار برادر سیلکەای، عضو حزب و پشتیبان مهم مبارزە در راە آزادی و حقوق ملی، عصای دستمان و[“همسفر”] بعدی روزهای خیلی دشوار شدند. [وضع بە سان داستان “آرش، سیاوش کسرایی” در شکل جدیدش تداعی میشد. “برف میبارید، برف میبارید، بر روی سنگ و خارا سنگ، کوهها خاموش درها دلتنگ و…”] کوهها و درەها پر برف و راهها ناپیدا، و در بلندیها خیلی دشوار بود. در مثلث مناطق، مهاباد، پیرانشهر و اشنویە، میچرخیدیم. چە زحمتها کە نکشیدم و چە سختیها کە ندیدیم. برای کسب اطلاعات از وضعیت ما، جایزە تعیین کردە بودند. در زیر سلطەی با اقتدار ادعادیی خودشان، نتوانستند ما را دگر بار بە زندان باز گردنند.
فداکاریهای کاک علی سیلکە و استاد خالند سیلکە، و خانوادەاش، درود همیشگی بر آنان باد، کە در منطقەی اشنویە، انرژی مثبت عجیبی بودند، کە با تمام وجود فعال بودند، کە بە سلامت، رهایی ما، کامل شود. در این میان کاک خالد سخاوت، کادر تشکیلاتی اشنویە حلقەی مهم سخاوتمندی بود، کە در چهارچوب تیم همکاری برای رهایی و آزادی نقش بە سزایی داشت. هزاران درود برای ایشان. شماری از این افراد، کە در این مسیر پر خطر، همکار و همیارمان بودند، این ایدەی پرفسور حسابی را در کوردستان آبدیت کردند، کە گفتە بود: ما در مملکتی زندگی میکنیم کە وقتی برای آزادی تلاش کنی، باید خانەی خود را خراب کنی. – نقل بە مفهوم-.
بیشترین رنج و مشقت ما، سرما، برف و کولاک فراوان، بستە بودن راههای کوهها و جنگلها بود. اما در این کولاک سرما سوز طبیعت سخت، بە سرمایەی عظیمی پی بردیم. آنهم کسان از خود گذشتەای بودند کە در زیر سلطەی استبداد دینی و امکانات و زندگی خوبی کە داشتند، ما را تنها نگذاشتند. جدای از این همە محبت و فداکاری افرادی زیادی در آن مناطق شهری و روستایی سپر جان ما شدند. بعدا ٢٤ نفر از فامیلها و بستگان برادران سیلکە، خانە و کاشانە و داشتەهایشان را ، کە خیلی زیاد هم بودند، رها کردند و بە جنوب کوردستان (عراق) آمدند. آنها بە فداکاران راە آزدی سلام کردند و بە سلطەی دیکتاتوری اسلام سیاسی نە گفتند.
پس از ٤٥ روز نبرد بی امان با طبیعت خشن و سرمای جان سوز زمستان کوهستانها، و تعقیب بە شدت سپاە پاسدران و نیروهای امنیتی، “سوسوی چراغی پیامی داد و دودی از کورەی بامی” دور از مرز، ما را بە اين سو کشاند. خانەای با زنان و مردان صمیمی، کە با دیدن قیافەها خستە و خیلی راە آمدە ما، مواجە شدند؛ از ما پذیرایی گرمی نمودند. پس از صرف نهار، هر پنج نفرمان، ٢٤ ساعت خوابیدیم. ساعاتی بعد از بیداری ما، یکی از رهبران حزب کاک رستم جهانگیری، کاک صوفی احمد صادقپور، کادر محبوب مردم، و شماری پیشمرگە بە پیشوازمان آمدند. این بار با تمام وجود احساس آزادی کردیم. شب بعد را در شهر سوران گذراندیم.
روز بعد بە “زمین سفید” در نزدیکی کویسنجق رفتیم. آقایان، استاد عبداللە حسن زادە، دبیر کل حزب، کاک بابا علی مهرپرور، کاک حسن شرفی، اعضای دفتر سیاسی، کاک اسماعیل بازیار و کاک حسن قادرزادە، اعضای کمیتەی مرکزی و تنی چند از مسؤلان و فرماندهان پیشمرگان، اکثر خانوادەها، زنان، دختران، بچەها، و بخصوص خانوادەهای پیشمرگان فداکار، مجید صدفی، کامیل استاد احمدی و حسن جزایرچی، همراە فرزندانشان، همدیگر را در آغوش گرفتند. منهم بە تنهایی بە این صحنەی پر از مهربانی و شادمانی، با دلی پر امید نگاە میکردم. چند روز بعد در “قلعە دموکرات” مراسم خیلی باشکوە، در تجلیل از این فرار موفقیت آمیز برگزار گردید. ”
داستان مبارزە برای آزادی و حقوق ملی رهبر قهرمانان ما ادامە دارد. ورقهای زرین بیشتری از این کتاب ١٧ سالەی پس از آزادی، وی و سە کادر- پیشمرگەی دیگر، وجود دارند کە “شاید وقتی دیگر” بە آنان پرداختە شود. لازم است گفتە شود، کە پدر کاک کارو رسولی ٥ سال زندانی گردید. همسرش کە تازە عقد شدە بود، ٥ سال ممنوع خروج شد. تمام اموال و دارایشان مصادرە شد. متأسفانە کاک لقمان رمضانی هم کە از راهی دیگر رفتە بود، دستگیر و ١٥ سال زندانی حکم گرفتە بود، کە خوشبختانە بعدا، پس از دو سالی زندانی کشیدن توانست رهایی از زندان را باز یابد، و ناچار بە ترک دیار و میهن شود. کارو رسولی، اما با امید و دلگرمی بە مبارزەی آزادیخواهی و حقوق ملی پایمال شدە، در شکل پیشمرگە- کادر و رهبر کنونی، بیشتر شدە و میشود.