چرا صدایت را نمیشنوم
آوای سَبُک گامهایت را
بر سنگفرش عبوسی
که روی از آسمانی گُرگرفته برتافته است،
چرا نمیبینم
پرواز روح آب را
فراز دلِ سنگِ بنائی ایستاده
بر استخوانهای درهم شکستهای
که در خاک میشوند،
چرا نمیشنوم
آوای همهمهای در دوردست
که در گلوی من
مرده زاده میشود،
چرا نمیخواهم
سازم را کوک کنم
با زمزمهی نغمهای
که از زبان بُریدهات برگذشته است
حس نمیکنم
بوی سوختن نُتهای سرگردانی
که با گردش تازیانهای
در هوا پریشان میشوند.
باد مینوازد
چنگ شکستهی جنگل را
به گوش رودخانهای
که به خُردک شکنی
تن داده است.
چرا نمیبینم
پشنگهای خونابهای
که از دهانی فراخ
میبارد بر سیمای شهری
که از تبی سوزان
پهلو به پهلو میشود.
٢١/٣/٢٠١٢