یک: تروریسم
سال ۱۳۴۳ هنگامی که حسنعلی منصور توسط محمد بخارایی ترور شد،اسلحه ترور توسط رفسنجانی تهیه شده بود
سال ۱۳۵۴ رفسنجانی به اتهام همکاری با مجاهدین خلق و فراهم کردن اسلحه و پول و خانه تیمی برای آنها بازداشت شد و تا انقلاب در زندان ماند
سال ۱۳۶۰رفسنجانی اولین اقدام را برای ترور بختیار در اروپا انجام داد که تروریستها دستگیر شدند
در اولین مذاکرات با کردستان قبل از شروع جنگ و فتوای جهاد خمینی از قول او گفته بود: آقا معتقد است باید به طور قاطع عمل کرد. مسئولان آنها را بگیرید و بیاورید! (۴مرداد ۵۸، جلسه شورای انقلاب)
مکانیزم بازداشت را هم خودش تعیین کرده بود: مذاکرهای از طریق استاندار سنندج با آنها بشود،اگر حل نشد چند نفر سران را بگیرید! (مذاکره به شرط تسلیم و الا بازداشت!)
رفسنجانی تنها به ترور افراد و شخصیت ها بسنده نمیکرد بلکه به ترور کور نیز معتقد بود. تروری که شمار قربانیان، سن و سال و جنسیت انها، تفاوت اندیشههایشان و… مطرح نیست. هدف فقط به زانو در اوردن مخالفان است. وی در یادداشتهای خود از اجرا نشدن یکی از این ترورهای کور گلهمند است: “سرهنگ نامجو و کلاهدوز گزارشی مبنی بر تقصیر نیروی هوایی در عدم حمله به مرکز کنفرانس آنها- که از طرف استاندار ارومیه خواسته شده بود – دادند. قرار شد پس از بررسی تنبیه شوند”! (عبور از بحران. خاطرات ۵مرداد ۱۳۶۰)
پرونده تروریسم رفسنجانی بسیار سنگین است و حتی اشاره فهرستوار به کارنامهاش در این مجال نمی گنجد. یکی از این پروندهها در پی ترور دکتر شرفکندی در میکونوس منجر به صدور حکم بین المللی علیه او شد و از پایان ریاست جمهوری دیگر امکان سفر آزادانه به خارج از ایران را نداشت.
دو: نفت مجانی برای سوریه
ایران فروشی راهم رفسنجانی بسیار پیش از خامنهای شروع کرده بود:
جلسهای با نخست وزیر و رئیس جمهور و وزیرخارجه داشتیم، درباره مواد قرارداد با هیات سوری بحث کردیم. مطرح است که یک میلیون تن نفت خام مجانی به سوریه بدهیم – به عنوان شرکت در هزینه جهاد با اسرائیل ـ و بقیه را تا نه میلیون تن به قیمت عادلانه – سه دلار ارزانتر- بفروشیم”(۲۳اسفند۱۳۶۰)
سه: تحمیل خامنهای به عنوان رییس جمهور:
رفسنجانی سالها قبل از آنکه خامنهای را به عنوان جانشین خمینی تحمیل کند او را به ریاست جمهوری رسانده بود در حالی که خمینی هنوز مخالف رئیس جمهور شدن آخوندها بود. نخست با بهشتی شروع کرد: بررسی شرایط روز جامعه در حزب [جمهوری اسلامی] ما را به این فکر انداخت که یک روحانی و مشخصا دکتر بهشتی را برای انتخابات ریاست جمهوری نامزد کنیم منتها امام با این فکر موافقت نداشتند
نهایتا بنی صدر رییس جمهور شد اما پس از برکناری او هم دوباره رفسنجانی دست به کار شد: قرار شد رجایی برای ریاست جمهوری کاندید شود. من پیشنهاد کردم [ایشان در] دولت بماند و آقای خامنهای کاندید ریاست جمهوری شود، امام صلاح ندانستند و معتقد بودند روحانی نباشد بهتر است
اما علیرغم این ناکامی باز رفسنجانی از تعقیب هدف دلسرد نشد و تنها دو ماه پس از این تاریخ و در پی رویداد ٨ شهریور و کشته شدن رجایی، برای سومین بار فرصت برای او مهیا شد تا مجددا خامنهای را کاندید کند اینبار جامعه مدرسین قم مخالف بودند: “از لحظه ورود به تهران [بازگشت از کره شمالی] معلوم شد که مسئله کاندیداتوری آقای خامنهای برای ریاست [جمهوری] دچار مشکلاتی شده است. در جامعه مدرسین قم عدهای معتقدند که روحانی نباید باشد”
اما این بار رفسنجانی محکمکاری خود را کرده بود و در واقع حکم ریاست جمهوری خامنهای را از قبل از خمینی گرفته بود.
چهار: مادام العمر کردن مقام خامنهای
همه از نقش او در تحمیل خامنهای به عنوان رهبر مطلعند اما او در مادام العمری کردن مقام خامنهای هم نقش مهمی داشت : من ثبات جوهر نظام اسلامی را در رهبری میبینم. در اجلاس خبرگان هم بحث بود که دوره رهبری را ۱۰ ساله تصویب کنیم. گفتم لازم نیست بازی دموکراسی را اینجا در بیاوریم. (بی پرده باهاشمی رفسنجانی – کیهان – اسفند ۱٣٨۲ صحفه ۱۴۷)
پنج: کشاندن پای سپاه به اقتصاد ایران
همچنین همه خامنهای را در سلطه سپاه بر اقتصاد ایران مقصر میدانند ولی نقش رفسنجانی اینجا هم پررنگ تر بود: بحثی درباره پیمانکاری ها کردم که پر سود است. گفتم که چرا اینها را به دیگران میدهید، خودتان افراد باسواد دارید، بیائید شرکت و تشکیلات درست کنید و این پیمانکاری ها را بگیرید که بسیج و سپاه امدند و خیلی کمک کردند…(همان،۱۵۰)
شش: توجیه ادامه جنگ
او که عامل اصلی ادامه جنگ پس از آزادی خرمشهر بود در گفتگو با یک خبرنگار کیهان با گستاخی تمام تقصیر ادامه جنگ را به عهده این گروهها انداخت: آقای هاشمی چشم در چشم من دوخت و گفت مگر شما جانبازها میگذاشتید جنگ را تمام کنیم؟ مگر پدران و مادران و همسران شهیدان اجازه میدادند سلاح بر زمین بگذاریم؟
هفت: توجیه شکست جنگ
وی در توجیه شکست هم مردم همه را به جز خودش مقصر می بیند و چنین میگوید: “داشتم میگفتم که چقدر انسان به جبهه فرستادیم؟ تکراریها را حساب نکنید، مثلا بیش از یک ونیم میلیون نفر فرستادیم؟ پس بقیه جمعیت کجا بودند؟ همان موقع انتقاد داشتیم که چرا یک عده از بچهها، کلاسهای دانشگاه را پر کردهاند و یک عده در مرز خون میدهند و همه دانشآموز و کارگر هستند؟!
اما او خود نه تنها حاضر نبود فرزندش را به جبهه بفرستد، بلکه حتی همان کلاسهای دانشگاه را هم برای او مکانی مناسب نمیدید و از همان اولین سالهای پیروزی انقلاب، بلژیک و آمریکا را برای زندگی فرزندش مناسب دیده بود: “سرانجام پس از چند ماه بحث و گفتگو قرار شد که محسن را به صورت ناشناس برای تحصیل به خارج بفرستیم.” (انقلاب و پیروزی. یادداشتهای ۱۳۵۸)